-
91. سبکی
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 11:29
دقیقاً بعد از خارج شدن از سالن امتحان حس رهایی داشتم. تمام طول مسیر برگشت از دانشکده تا در دانشگاه که یک ربع پیاده روی بود درختای سبز خوشگل دو طرف خیابون و سایه قشنگشون رو تماشا کردم که موقع رفتن ندیده بودم! دیروز و دیشب حال خوبی نداشتم، با هر کسی که حرف میزدم از استرس به گریه می افتادم!! اما صبح که بیدار شدم انگار...
-
90. زیر بار مسئولیت
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 18:17
فـــــــــــردا کنکور دارم و این حس الانم گندترین حس ممکنه. از صبح بارها خودم رو در حال گفتن جمله ی قبول نشدم، و واکنش اطرافیانم تصور کردم. مریض و ناامید نیستم اما توانایی های خودم رو میشناختم! انگیزه و پشتکار خودم رو از همون روز اول که برای آزمون ها ثبت نام کردم می شناختم. اما کسی بود که منو نمیشناخت و سعی می کرد با...
-
89. دور تند
شنبه 11 اردیبهشت 1395 13:49
خب بلاخره روز موعود داره نزدیک و نزدیکتر میشه! هر لحظه به استرس من اضافه میشه و هر دفعه که کتاب باز میکنم حس میکنم چیزای جدیدی دارم میبینم! مطمئناً اونقدری که باید تلاش نکردم و خیلی روزها بود که واقعاً بیکار مینشستم پای تلویزیون و موبایل، وقت هایی بود که با اینکه حس درس داشتم وقتش رو نداشتم. اما خب وظعیتم از پارسال که...
-
88.وبلاگ تکانی
دوشنبه 24 اسفند 1394 20:37
نوبتی هم باشه نوبت وبلاگه! بعد از 10 روز کار کردن و خونه تکونی کردن و بعد از یک ماه بدو بدو بالاخره یاد این کلبه خرابه افتادم و گفتم بیام ببینم چه خبر! البته اولش قصد نوشتن نداشتم فقط اومدم یه سر بزنم اما یهو نوشتنم اومد! خوب اول اینکه امسال هم داره تموم میشه. دلم تنگ میشه براش. سال خوبی بود خداروشکر. دعوا و قهر و...
-
87. خانه داری نه چندان آسان!
یکشنبه 19 مهر 1394 19:36
خانه داری به نظر شغل نمیاد اما.... یکی از سخت ترین شغل های جهانه. شغلی که برای یه خانم شاغل و متاهل ایرانی باید به عنوان شغل اولش شناخته بشه و شغل بیرون از خانه اش شغل دوم. قبل از اینکه درگیرش بشم فکر می کردم کاری به جز شستن لباس ها و مرتب و تمیز کردن خانه و آشپزی توی خونه نخواهم داشت. اما الان می بینم این کارا فقط...
-
86. مقاومت
یکشنبه 12 مهر 1394 12:16
من سال های سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی رو عضو ق.ل.م.چ.ی بودم و آزمون هاش رو شرکت می کردم. آزمون ها میتونست مفید باشه اگه واقعا می خوندم، اگه درس ها رو به جای دو هفته تو دو روز آخر نمیخوندم.. یادمه مشاوره که میرفتم، مشاورها انقدر تند و تند توضیح میدادن و جمله هاشون رو اینجوری تموم میکردن: حالا اسمت رو بنویسم؟؟ حالا فیش...
-
85. هدف
چهارشنبه 8 مهر 1394 20:05
بعد از صبر چند ماهه برای ثبت نام طرح و مواجه شدن با اینکه هیچ درخواست نیرویی برای مهندسی پزشکی انجام نشده، آرزوهام رو نقش بر آب دیدم! تصور کردن خودم تو بیمارستان در حال انجام طرح و بلند بلند فریاد زدن آرزوم به کائنات هیچ فایده ای نداشت. غمگینم :( تو این وضعیت چرا از ساعت 6 باید هوا تاریک بشه؟ نه چرا؟!! حالا هدف جدید...
-
84.
جمعه 16 مرداد 1394 20:16
همیشه زندگی همینجوریه. گاهی بیکاری و بی حوصلگی آدم رو تا مرز جنون می بره، گاهی انقدر برنامه ها و تفریح های جورواجور پشت سر هم ردیف می شن که مجبور میشی تداخلشون رو قبول کنی و به اونی برسی که برات اولویت داره! دو هفته ی پیش برای من مصداق کامل جمله ی بالا بود. دو هفته پیش انقدر بیکار و بی حوصله بودم که تقریباً به جز ساعت...
-
83. معمولیِ معمولی
یکشنبه 14 تیر 1394 14:05
بارها نوشتم. بارها موقع ظرف شستن، مرتب کردن اتاق خواب و انجام کارهای شخصی و ... توی ذهنم مطلب آماده کردم. اما این مطالب هیچ کدوم انقدر خوش شانس نبودن که دستم بخوره به دکمه انتشار. سکوت کردم و سکوت رو ترجیح دادم به اینکه حالم رو به اشتراک بذارم. نه خوبم و نه بد. خیلی معمولی. انقدر معمولی ام که حوصله ندارم وقتی تنهام...
-
82.
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 13:05
آقای همسر یه کار کوچیکی تو عسلویه داره و قراره که یکی دو روزی بره اونجا، اما ممکن هم هست کارش طولانی بشه و چند روز بیش تر بمونه. من هم آخر هفته دیگه قراره تهران باشم و برم نمایشگاه کتاب. برای همین نمایشگاه هم بن تخفیف گرفتم. دیشب که به همسر گفتم برنامه تو جور کن منم بلیط بگیرم برای تهران، میگه چی؟ مگه تهران قراره بری؟...
-
81. معجزه های کوچولو
جمعه 11 اردیبهشت 1394 20:47
یه وقتایی میوه ها انقدر خوشگل و عشقولانن که دلت نمیاد بخوریشون! یه وقتایی تو آشپزخونه از چاقو نفرت پیدا می کنی!! اصلاً دوست نداری بعضیاشونو خرد کنی! :)
-
80. گذشته نه چندان دورم
پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 13:01
در گذشته نه چندان دورم: + درس می خوندم. تو ریاضی خیلی مشکل داشتم اما سرنوشت منو کشوند این سمتی!! دیشب هم خواب می دیدم، خواب واقعیت هایی که همیشه تو زندگیم تکرار می شد. امتحان ریاضی بود و من از جواب دادن به سوالای طولانی و با استدلال زیاد طفره می رفتم. مثل همیشه استاد یا معلم بالای سرم بود و می پرسید چرا اینارو حل نمی...
-
79. ناپلوئون هم آدم عجیبی بوده!
یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 10:33
داستانی از ناپلئون به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد . گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای...
-
78. انگیزه چیز خوبی ست
شنبه 5 اردیبهشت 1394 20:05
+چند روزیه که صبح تا شب باید موزیک گوش بدم. تلویزیون روشنه و موزیک پخش میشه. حتی یه وقتایی سرسام می گیرم ولی نمی تونم این لعنتی رو خاموش کنم! :)) +استاد عشق رو خوندم. کادوی تولد الی به ستاره بود که تو این چند ساله وقت نشده بود بخونم و هی فراموش شده بود. کتاب خیلی خوب بود و با اینکه نکات مثبت و آموزنده خوبی داشت و خیلی...
-
77. از تعطیلات تا آخرین امتحان دوره لیسانس، از لازانیا تا خیال هوای بهاری
سهشنبه 18 فروردین 1394 21:34
تعطیلات نوروزی تموم شد. بسیار بسیار خوش گذشت. 5-6 روزی رفتیم تهران. باغ ایرانی و کاخ نیاوران برام خاطره شدن. گم شدن تو خیابونای ونک و خرید غیر منتظره و بستنی های خوشمزه، سیزده بدر با دوستان، کلی بازی های شاد و هیجان انگیز، مهمونی فردای سیزده بدر، پاساژ کوروش با پسرخاله ها، همه شون خاطره های خوبی از تهران شدن که به...
-
76. نوروز
یکشنبه 9 فروردین 1394 12:57
تعطیلات عید امسال رو دوست داشتم و دارم. بیشتر از اونی که تصور می کردم شیرین و لذت بخش بود. بیکاری، تعطیلی، خواب بیش از حد، لذت گذروندن ساعت ها کنار عزیزم. یکی دو روز اول خیلی ناراحت بودم. مامان اینا رفتن مسافرت، رفتن عسلویه و کیش. می دونستم جام خالیه. منم خونه بودم. تاحالا هیچ عیدی رو خونه نبودم. همیشه یا تبریز بودیم...
-
75. به پایان آمد این دفتر / حکایت همچنان باقی ست!
پنجشنبه 28 اسفند 1393 11:12
خسته ام از امسال. خیلی جنب و جوش و استرس و کار و هزارتا چیز دیگه داشتم. هر سال همینجوری میشه. روزای آخر انگار دیگه حوصله ندارم زندگی کنم. روزشماری می کنم برای شنبه. 1 فروردین 1394. تقویم که نو میشه انگار منم نو میشم. دیگه با تمام وجود منتظر هوای بهار و سبزی تازه درختا و صدای پرنده ها هستم. فصل باغ رفتن و پارک رفتن و...
-
74. اقدامات ضد تنبلی
سهشنبه 5 اسفند 1393 19:04
شنبه بعد از ظهر عقد دختر دوست بابام بود. خیلی سال ها پیش با هم خیلی صمیمی بودیم. هر وقت می ومدیم تبریز من به زور ازش جدا می شدم. هم بازی های خوبی بودیم و دوست داشتم تنها بمونم خونه شون و باهم بازی کنیم. اما دیگه کم کم دوستی ها کمرنگ شدن. هنوز هم بین بابام و دوستش (که از دوران دبیرستان دوستن) صمیمیت هست، اما فکر می کنم...
-
73. برف که از حد گذشت..!
شنبه 2 اسفند 1393 11:57
برف و برف بازی هم حدی داره! دیروز از صبح خونه پ (زن ه) بودم. (رمزی نوشتن چه حالی میده!!) ناهارو خوردیم دیدیم برف داره میباره. برفای درشت و یه جوری که گفتیم این برف که نمیشینه!! ولی زهی خیال باطل!!! شب که وقت رسیدن شوهرا و اون یکی دوستا بودیم (الف و پ) برف انقدر سنگین شد که با یه ساعت تاخیر رسیدن. برف میبارید در حد تیم...
-
72. هستم اما نیستم!
چهارشنبه 29 بهمن 1393 13:06
هستم. همین دور و برام! حضور کمرنگ منو به بزرگی خودتون ببخشید :) از اونجا موندیم که جمعه قرار بود سورپرایز بشم.. خوب شما تصور کنید دو روزه به معده تون قول سفر نصفه روزه دادید؛ هیچی از همسر مهربان نمی پرسید که به سورپرایز شدن بیشتر خودتون کمک کرده باشید؛ تا ظهر ساعت 1 ناهار و وسایل پیک نیک دو نفره آماده کنید؛ همسر...
-
71. مهمون و مهمونی و کنکور و سورپرایز!
جمعه 17 بهمن 1393 12:05
این چند روزه روزای پرکار و شلوغی بودن. بدون اینکه خودم بخوام البته!! سه شنبه صبح خاله زنگ زد و گفت با مامان جون میان پیشم. ناهار اومدن و شام هم موندن و برای شام به دایی کوچیکه هم گفتم اومدن. شب خوبی بود. با اینکه آمادگی نداشتم اما با کمک خیلی زیاد خاله تونستم غذای خوبی درست کنم. چهارشنبه هم به دوره ی دخترعموها و...
-
70.
یکشنبه 12 بهمن 1393 20:54
امروز که رفتم سایت سنجش و دیدم تاریخ کنکور همین پنجشنبه است، ناخودآگاه گفتم واااا من اصن واسه چی میخوام کنکور بدم؟! منظورم این نبود که چرا و مگه من میخوام درس بخونم و ادامه تحصیل بدماااا، منظورم این بود که من که اصن درس نخوندم، واسه چی پول ثبت نام دادم و قراره علی رو هم علاف کنم که چی بشه؟! ولی بعدش فک کردم شاید بتونم...
-
69. دیشب
پنجشنبه 9 بهمن 1393 11:26
دیشب از اون شبای طولانی بود که انگار اصلاً خورشید یادش رفته بود طلوع کنه! با این که عصر فقط نیم ساعت خوابیده بودم، شب هم طبق معمول 1:30 خوابیدیم، اما شب اصلاٌ نتونستیم بخوابیم. یا علی تکون میخورد من بیدار می شدم، یا من تکون میخوردم علی رو بیدار می کردم! خلاصه که خوابمون از مرحله اول اونورتر نرفت و تا خود صبح حسرت خواب...
-
68. من هنوزم..
چهارشنبه 8 بهمن 1393 14:01
من هنوزم بلدم بنویسم. نه نوشتن یادم رفته، نه تایپ کردن، نه وبلاگم.. من هنوزم بلدم بنویسم. من هنوزم بلدم بخندم. با دوستام، با خواهرم، با میم، با علی. نه خنده یادم رفته، نه بهونه ی خنده هام کم شده، نه افسرده ام.. من هنوزم بلدم بخندم. من هنوزم بلدم کیک درست کنم. نه تخم مرغ تموم شده، نه آرد، نه شکر، نه فرم خراب شده.. من...
-
67. دارم غرق می شم!
دوشنبه 22 دی 1393 12:27
سیل امتحانات و درس خوندن داره غرقم می کنه.. با این که از اول ترم سعی کردم تو درسام عقب نمونم بازم شب امتحان شب بی خوابی و استرس و درس خوندنای هول هولکیه. دوستام اومدن تبریز واسه امتحانا. خوش می گذره. هم خونه ما اومدن، هم بیرون رفتیم. بالاخره تونستم واسه خودم برنامه داشته باشم. برنامه تفریحی و درسی!! با دوست بودن و...
-
66. بی حسی!
پنجشنبه 4 دی 1393 01:37
این روزا یکی باید باشه که خیلی نزدیکم باشه. همه اش کنارم باشه. فقط به خاطر این که هر 5 دقیقه یادم بندازه که من کلی کلاس گوش نداده و درسِ نخونده دارم. پروژه ام هم هنوز تکمیل نشده. چندتا کار اساسی داره و تایپ هم نشده. با تایپش مشکلی ندارم. خودم از پسش برمیام. حتی بین امتحاناتم میتونم تایپش کنم. اما دیگه وقت و حوصله ام...
-
65. نی نی :)
پنجشنبه 27 آذر 1393 13:06
خوشبختی یعنی یه نی نی کوچولو انگشتتو محکم بگیره و ول نکنه :)
-
64. شب یلدای زودرس
چهارشنبه 26 آذر 1393 14:04
از اونجایی که امسال شب یلدا مصادف با 28 صفره و پدرشوهر و مادرشوهر به رسم هر ساله 28 صفر رو میرن مشهد، امسال شب یلدای ما زود برگزار شد! نامزد زهرا با خانواده اومدن و کادوهاشو آوردن. شام خوردیم و انار و هندونه و سنجد و پشمک و کیک هم نوش جان کردیم!! تازه دیروز تولد پدرشوهر هم بود و براش کادو مادو (!) گرفتیم بردیم. من...
-
63. آذر رو به پایانه..
دوشنبه 24 آذر 1393 13:10
مطمئنم همه، چه متاهل و چه مجرد، این رو شنیدن که اگه میخواین چیزی رو به شوهر یاد بدین، انقدر باید تکرارش کنین تا نتیجه بگیرین. اما شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن؟! دیروز بالاخره بعد از 8 ماه تلاش، من از تکرار حرف هام نتیجه گرفتم. قضیه مالی بود و اون هم به دلیل وارد نبودن علی تو این مسائل اتفاق افتاده بود. اما بالاخره بعد...
-
62. دعوا!
پنجشنبه 20 آذر 1393 17:34
آقا این شوهر ما با میم (خواهرشوهر بزرگه) آبشون تو یه جوب نمیره!! از پارسال تا الان چندباری با هم جر و بحث کردن و امروز دومین قهرشون اتفاق افتاد! البته باید بگم میم خیلی پررو تشریف داره و آقامون هم سعی می کنه حالشو بگیره. و این میشه که بحث بالا میگیره و قهر میکنن! امروز هم از بس که بچه های خواهر شوهر و جاری سر و صدا...