متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

67. دارم غرق می شم!

سیل امتحانات و درس خوندن داره غرقم می کنه.. با این که از اول ترم سعی کردم تو درسام عقب نمونم بازم شب امتحان شب بی خوابی و استرس و درس خوندنای هول هولکیه.


دوستام اومدن تبریز واسه امتحانا. خوش می گذره. هم خونه ما اومدن، هم بیرون رفتیم. بالاخره تونستم واسه خودم برنامه داشته باشم. برنامه تفریحی و درسی!! با دوست بودن و گشتن خیلی خوبه.. خیلی. کلی انرژی مثبت گرفتم این روزا. ولی باید این انرژی رو کم کم خرجش کنم. تا ترم دیگه نگهش دارم که دوستام میان اینجا. وگرنه باز وسط کار کم میارم.


تصمیم گرفتم بعد از امتحانا حتماً حتماً یه کلاس ورزشی ثبت نام کنم. چون هم حوصله ام سر میره، هم تنبل شدم و هم دارم چاق می شم!! من باید جلوی این فجایع رو بگیرم!


آخر هفته هم مامان اینا میان تبریز. چهلم عمه است. چهارشنبه میان و جمعه برمیگردن.


امتحان چهارشنبه ام خیلی سخته و اصلاً هیچی ازش بلد نیستم. استادشم که دودوتا یاد میده، انتگرال می خواد تو امتحانش :(( خدایا کمکم کـــــــــــــــــن، خــــــواهش می کنم

66. بی حسی!

این روزا یکی باید باشه که خیلی نزدیکم باشه. همه اش کنارم باشه. فقط به خاطر این که هر 5 دقیقه یادم بندازه که من کلی کلاس گوش نداده و درسِ نخونده دارم. پروژه ام هم هنوز تکمیل نشده. چندتا کار اساسی داره و تایپ هم نشده. با تایپش مشکلی ندارم. خودم از پسش برمیام. حتی بین امتحاناتم میتونم تایپش کنم. اما دیگه وقت و حوصله ام برای تکمیل و ترجمه تموم شده.

به جای درس خوندن تو فکر آشپزی و درست کردن دسر و کیک جدیدم. به فکر راه های درمانی موخوره و کم خونی ام! میشینم پای لپ تاپ و به جای درس خوندن میرم تو عالم هپروت و خوندن وبلاگا و سرچ کردن تو گوگل جان.

حتی نمیتونم درک کنم این که می گن درس دارم و باید درس بخونم دقیقاً یعنی چی!! یعنی واقعاً نمیدونم از کجا باید شروع کنم و اولویت با کدوم درس و کاره. شاید چون خیلی وقت کمه و همه شون مهمّن اینجوری شدم!!


خلاصه که به یه استارتر و آموزش اولویت بندی نیاز دارم!!


+شب یلدا مامان اینا اومدن تبریز برام کادو آوردن. پلوپز و هندونه و انار و میوه و پشمک و حضور گرمشون :) برای علی هم یه پلیور خیلی خوشگل خرید. شب یلدا هم رفتیم خونه مامان برزگم و مشت محکمی شد به میم که به من گفت پس شب یلدا مهمون داری.. ما رو هم دعوت میکنی. و هر هر خندید. فک کردن مامانم اینا میان اینجا فقط بخورن و بچاپن و برن :| :@


+مادرشوهرم که داشت میرفت مشهد گفت ز (خواهرشوهر کوچیکه) درس داره و نمیتونه بره جایی بمونه. خودتون تقسیم کنید بیاید اینجا هم پیشش باشین هم شبا تنها نمونه. میم فوری پرید وسط داد زد: نــــــه، من ثابتم، بعد هر کی خواست بیاد. یکی دو شب من میرم خونه مون که سر بزنم به خونه مون که خیلی هم خالی نمونه. اون وقت دیشب و پریشب من اونجا بودم. ظهر هم که اومدم خونه زنگ زده می گه عه... برگشتی خونه؟؟ فکر کردم امروزم میمونی. به علی هم گفته کاش می موندین. امروزم جاریمو فرستاده اونجا. خود تنبلشم نشسته خونه. خیلی بی حیاست. اون از اونجوری داد زدنش که من می مونم اینجا. اینم از به غلط کردن افتادنش که کم آورده و زنگ زده به علی که کاش بهاره میموند دیگه. بهاره نوکر باباته؟؟؟ دِهَه :@


+آخی سبک شدم :))