متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

11. طعم جدیدی از تنهایی

با اینکه در واقع و به معنای ظاهری کلمه تنها نیستم، ولی الان واقعاً حس میکنم تنهام... تنها از نظر اینکه واقعاً کسی که بهم نزدیک باشه الان کنارم نیست. دوستام هستن، فامیلا هستن، ولی خانواده نیست.


سه شنبه امتحان داشتم.. دوشنبه شب مهمون بودیم طرف شوهر! حالا من یک چهارم درسم مونده! 1 نصف شب برگشتیم خونه تازه شروع کردم به خوندن باقی درسا تا 3، بقیه اش رو هم از 6 صبح خوندم تا 10 که رفتم امتحان دادم و حسابی خراب کاری شد :| از امتحان که برگشتم از شدت خواب دقیقاً در این حالت بودم از امتحان با الی برگشتم رفتم خوابگاه به صرف چای و باقلا قاتوق (شک دارم به املاش!)

صبحا هم که از خواب بیدار شدنم ماجرایی داره، 5 تا آلارم به فاصله های مختلف میذارم که بالاخره بیدار شم


در این حین علی رو راهی کردم به دیار غربت و فساد! 7 صبح سه شنبه بود علی رفت که بره ترکیه واسه خرید عید برای مغازه با داداشش رفت و منو تنها گذاشت اینجا... :(  سفارش سوغاتی هم دادم حسابی  شب هم در جوار خواهر شوهر کوچیکه خوابیدم!


وای راستی فکر میکردم علی شنبه 3 بعد از ظهر برمیگرده ولی جاری یه خبر خوشحال کننده داد و اونم این بود که پروازشون 3 صبحه.. یعنی یهو 12 ساعت از ساعت شماریم کم کردم و خیلـــــــــی حال داد.. یهو از 68 ساعت شد 56 ساعت :))


امروز هم که با الی و نیلی رفتیم دَدَر.. رفتیم لاله پارک گردی و رشدیه گردی، بعد هم ناهار مهمون خودم بودن (شیرینی ازدواجم بعد از 8 ماه به دوستام big smile2 smiley). درسم که دو روزه تعطیله :| وقتی فاصله ی بین امتحانا زیاده، هرچی هم امتحان بعدیت سخت باشه و 3 روز پشت سر هم امتحان داشته باشی (مثل من) دست و دلت به خوندن نمیره


امشب هم جاری اینجاست و شب با هم میخوابیم تا درد دوری از شوهرامون فراموشمون شه.. اونا هم که احتمالاً به یاد ما دارن پیک میریزن واسه هم drunk smiley (علیِ تک خور :| )


و دیگه اینکه از امروز استرس کارهای عروسی تو کارام کاملاً مشهود بود.. انقدر به قضیه ی عروسی گرفتن یا نگرفتن فکر کردم که سر درد گرفتم و عصری یک ساعت خوابیدم. خیلی نگرانم الان که انقدر دیر و ناگهانی معلوم شد که عید عروسیمونه رستوران یا باغی که میخوایم رو میتونیم رزرو کنیم یا نه.. خدا کنه درست بشه و جایی که در نظر گرفتیم جور شه :( یکشنبه هم میریم آرایشگاه گردی با خواهر شوهر بزرگه..

آخر هفته ی دیگه مامان اینا میان تبریز برای خرید های عروسی. بعدش میمونه لباس عروس و آتلیه.. هم ذوق دارم هم استرس، خلاصه خدا به خیر بگذرونه دیگه!


الانم که دو ساعته دارم وبلاگ میخونم و آپ میکنم تو اسکایپ منتظر علی ام..  خوب صبح شده بیا من میخوام بخوابم دیگـــــــــه


انشاالله بعدن میام از بازگشت پیروزمندانه ی علی آقا مینویسم :دی

10. تلاش برای درس خوندن

باز من اومدم تبریز به هیچ کاریم نمیرسم

سه شنبه با قطار اومدم اینجا پیش آقامون ^_^ مامان و بابا و خواهر کوچیکه ی علی رفته بودن مشهد.. از چهارشنبه که اومدم حسابی شوهرداری کردم تا دیروز که مامانش اینا برگشتن. بشور بپز بساب

شنبه هم اولین امتحانمو (اندیشه 2) دادم.. بد نبود. الانم سعی میکنم برای سه شنبه درس بخونم که امتحان سخت تری دارم. 5 نمره هم تمرین داشته که تنبلی کردم نفرستادم.. نمره ام از 15 میشه.. یعنی میشه بالای 12 بشم این درسو؟؟

دوستام (الی و نیلی!) اومدن تبریز، خوابگاهن، منم فقط پنجشنبه وقت کردم 2 ساعت برم پیششون.. :( کاش میشد بازم برم خوابگاه.. تو خونه نمیتونم درس بخونم.. یا دارم با گوشی بازی میکنم، یا تلفن حرف میزنم، یا آشپزی میکنم، یا زل میزنم به دیوار :|

باز خوبه از امروز دیگه امورات خونه دست مادرشوهره، منم با خیال راحت میتونم بشینم تو اتاق و درس نخونم! :)

و دیگه اینکه هوا خیلی سرده، من هرچی لباس دارم میپوشم، ولی بازم تا از خونه میرم بیرون فکم همچین میلرزه که باید با دست نگهش دارم!

خدا زودتر حسّ درس خوندن بده بهم وگرنه واویلاااااا...

9. من و مامان

بعضی وقتا فکر میکنم یعنی منم در آینده مثل مامانم میشم؟ کارایی که مامانم انجام میده رو انجام میدم؟ راه رفتنم، حرف زدنم، کارِ خونه کردنم، لباس پوشیدنم...

مثلاً من هیچ وقت نمیفهمم داخل کابینت های آشپزخونه کی باید تمیز شن، مثلاً اون پنجره ی کوچولوی بالای آشپزخونه رو کی باید تمیز کرد.. اصلاً کثیف شدن اینا رو درک نمیکنم...

یا مثلاً هیچ وقت نمیتونم تصور کنم انقدر درگیر زندگی و بچه هام بشم که دیگه وضع ظاهری برام چندان اهمیتی نداشته باشه، مثلاً وقتی میرم خرید کفش روباز رو با جوراب نخی رنگ و وارنگ بپوشم و بگم چیه مگه؟ خیلیم خوبه.. ( البته مامانم خیلی هم به خودش میرسه ها، همه فکر میکنن خواهر بزرگمه )

یا منم مثل مامانم اراده ی اینو دارم که 13 سال بی وقفه برم ورزش و این برنامه رو تا آخر عمرم داشته باشم؟؟

منم مثل مامانم غذاهایی که چندان دوست ندارم رو به خاطر تنوع غذایی به برنامه غذایی اضافه خواهم کرد؟؟ مثل خورشت قلیه اسفناج، خورشت به و ...

یعنی منم اگه مامان شم، وقتی بچه ام ازم بپرسه فلان چیز کجاست، منم میتونم مثل مامانم اونو از غیب ظاهر کنم و بگم ایناها مگه کوری؟ :)) و از همه مهمتر خودمم جای همه چیزو بلد باشم مثلاً زنگ نزنم از مامانم جاشو بپرسم؟؟ (این دیگه خیلی فانتزی بود :خخخ )


بعضی وقتا فکر میکنم اگه من عوض نشم و همیجوری بمونم، فقط میخوابم!!! یعنی هیــــــچ کاری نخواهم کرد :)) تنبلم من و عاشق کوالا

ولی آدما خیلی عوض میشن... اینارو اینجا نوشتم و طی سال های آینده میام دوباره میخونمشون ببینم چه جور مامانی شدم ^_^

8. شنیدن خبرهای بد :(

تو 72 ساعت بفهمی دو تا از دخترای فامیل تومور مغزی دارن...

یکیشون دختر عمه ی 31 ساله ات که یه پسربچه ی 6 ساله داره.. وضعشم وخیمه، تومور رسیده به نخاعش و دکترای تبریز گفتن باید بره تهران، ما نمیتونیم کاری براش بکنیم... همه چیز بین لبای دکتریه که این هفته تو تهران میره پیشش.

اون یکی دختر داییِ دختر عموت باشه! فامیل دوره ولی میشه گفت صمیمی هستیم، و همش 18-19 سالشه :( خوشبختانه این زود متوجه شده ولی آخه خیلی کوچیکه واسه همچین دردی.

خدایا من همش این چیزا رو تو مطالب پزشکی و داستانا شنیدم... خدایا این بلاها رو از من و خانواده ام دور کن.. این بلاها رو سر هیچ بشری نیار، خیلی سخته. خیلی روحیه میخواد.

آخه دلیلش چی میتونه باشه؟ آلودگی هوا و امواج موبایل و شایدم پ ا ر ا ز ی ت... خواستِ خدا؟ ناشکریِ بنده ها؟

نمیدونم فقط آدم حساس میشه به همه چیز.. تو فکر میره..

خدایا هیچ وقت تنهامون نذار.. حتی این سختی ها هم با یاد تو آسون میشه، فقط کمک کن تو رو فراموش نکنیم..

7. شرح در متن :|

از دیروز میخوام بنویسم ولی چون عنوان مناسب پیدا نمیکردم دستم به کیبورد نمیرفت!!


مهمونا دوشنبه برگشتن تبریز. خدا رو شکر همه چیز خیلی خوب و با برنامه و آبرومندانه برگذار شد :) عکس


علی رو به زور یک شب اضافه نگه داشتم... سه شنبه هم از بعد از ظهر بیرون بودیم! از بازار تا منیریه، از منیریه تا ولیعصر، از ولیعصر تا هفت تیر!! برگشتیم خونه و یکی دو ساعت بعدش خانوادگی رفتیم دربند تو این سرما! شام و لواشک هم مهمون علی بودیم. علی رو بردیم پایانه بیهقی و ساعت 11:59 رفت تبریز!


تاریخ عروسی هم تقریباً مشخص شد... هفته ی اول فرودین. همه چی هول هولکی شد، چون خیلی شانسی یه سفر مکه داره جور میشه برامون همون فروردین ماه... البته فعلاً 100% نیست ولی خوب ما که دیگه استارت خرید جهیزیه رو زدیم..


خیلی کم مونده تا عید.. نمیدونم کی آرایشگاه و آتلیه و لباس عروس و ... رو جور کنیم. البته عروسی که نداریم چون من دوس ندارم.. فقط یه شام.. خیلی شیک


شمارش معکوس هم برای امتحانا شروع شده. هفته ی دیگه باید برای امتحانا برم تبریز. و منم و حجم درس های نخونده و تمرین های حل نشده... الان که گفتم تمرین یادِ یه سری تمرین دیگه افتادم که به کلّ یادم نبود، چه قدر من بی خیالم اصلاً!! همش دارم خیال بافی میکنم، واسه خونه ام و زندگی جدیدم!!


دعا کنید هم برای خودم هم برای درسم هم برای زندگی جدیدم...