متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

41. خلاصه نویسی

این روزا برنامه هام مشخص تره و بیشتر دست خودمه. شروع کردم به نوشتن پروژه. هرچند فعلاً یک صفحه نوشتم!! ولی خوب باید از یه جایی استارت بزنم تا بالاخره حسّش بیاد


سه شنبه از بعد از ظهر تا شب مطالب خلاصه ای که در مورد پروژه ام پیدا کرده بودم رو مرتبکردم و چکیده پروژه ام رو نوشتم. شب هم که علی میخواست بره فوتبال منم رفتم خونه جاری. یکی دو ساعتی اونجا بودم. دیروز هم عروسی دوست علی دعوت بودیم. من و جاری و پرستو (زن اون یکی دوست علی؛ هادی). ولی جاری که نتونست بیاد. من با پرستو رفتم. برخلاف تصورم که فکر می کردم بهم خوش نگذره چون هیچکس رو نمی شناختم، رفتم و اتفاقاً عروس و داماد که دیدن من با پرستو ام و پرستو رو میشناختن، فوراً منو شناختن و کلی تحویلم گرفتن. ما هم کلی غیبت کردیم و یه کم هم رقصیدیم. خوبیش این بود که چند ساعتی سرم گرم بود و خوش گذروندم. پرستو پایه غیبته اساسی، ولی دهنشم چفت و بست نداره. واسه همین زیاد دوست ندارم باهاش گرم بگیرم ولی دیروز واقعاً بعد از مدت ها به یه گوش احتیاج داشتم واسه غر زدن. دل رو زدم به دریا و کلی با پرستو حرف زدم. امیدوارم حرفامو نره جایی بگه که حوصله درگیری ندارم! هرچند که اصلاً نمیترسم از حرفای حقی که زدم. شب هم ما واسه شام دعوت نبودیم با پرستو برگشتیم خونه شام درست کردیم تا علی و هادی اومدن. شام خوردیم، والیبال نگاه کردیم، تخمه شکستیم، بستنی خوردیم و کلی سر به سر هم گذاشتیم. خلاصه که حسابی از محیط تکراری خانواده شوهر دور شدم و یه کم بهم خوش گذشت.


امروز باز پنجشنبه است و من از عصر باید برم خونه مادرشوهر. فردا هم جاری میاد خونه مادرشوهرم، مامان بزرگمم قراره بره ببیندش منم از عصر باز باید برم اونجا.


نمیدونم چرا رفتن پیش خانواده شوهر برام انقدر عذاب آوره. اصلاً از همون اول از جمعاشون خوشم نمیاد و دوست ندارم بیش از حد باهاشون صمیمی بشم. بودن باهاشون زود خسته ام می کنه و حوصله ام رو سر می بره. ولی باید تحمل کنم. ماشالله هفته ای حداقل سه روز می بینمشون.


صبح علی یه صبحونه اساسی مهمونم کرد. تخم مرغ نیمرو و نون بربری کنجدی تازه و چای تازه دم، تازه چایی رو هم که میدونه من صبح باید اول چایی بخورم تا بتونم صبحونه بخورم همون اول برام ریخت آورد و من از این دقت و سلیقه و حوصله و محبت، سر صبحی حسابی ذوق مرگ شدم حالا در عوض من ناهار درست نکردم! آخه از دیشب یه عالمه ماکارونی مونده و شب هم که مهمونیم و قراره برنج بخوریم. پس ناهار درست کردنم یه کار بیهوده و اسراف  خواهد بود



40. Relax!

دوره کارآموزی با تمام شیرینی ها و سختی هاش 3 هفته بیشتر طول نکشید و من تا 5 شهریور صبح تا ظهر شنبه تا چهارشنبه رو توی بیمارستان امام رضا (ع) گذروندم. سختی اش تحمل شرایط بیمارستان و هر روز صبح زود بیدار شدن (با توجه به اینکه ما خیلی زود بخوابیم ساعت 1:30 میشه) بود. و شیرینیش هم یاد گرفتن یه عالمه چیز به درد بخور و جدید و به دست آوردن اطلاعات خیلی زیادی نسبت به رشته مون و آینده شغلی و تحصیلیش و احساس مفید بودن حداقل برای چند روز بود.


مامان اینا شب دوم شهریور اومدن تبریز و بابا صبح زود رفت ترکیه. مامان اینا هم خونه مامان جون بودن تا شب که گفتم با دایی و زن دایی بیان برای شام. و از اونجایی که مامان من که میاد تبریز، مادرشوهرم هم باید حتماً خودشو برسونه خونه ما تا خدای نکرده از چیزی عقب نمونه، با پدرشوهر و خواهرشوهر کوچیکه اومدن. منم تا شب به تنهایی سوپ شیر و لازانیای خیلی خوشمزه ای درست کردم که همه متعجب بودن از دستپخت بهاره خانوم ^_^


روز 8 شهریور که قرار بود به عنوان آخرین جلسه بریم بیمارستان، من نتونستم برم. و دلیلش هم تصادف و مرگ شوهرعمه و بستری بودن پسر عمه ام تو همون بیمارستان امام رضا (ع) بود. شنبه صبح رفتم بیمارستان و پسرعمه ام رو دیدم. بعدش با علی رفتیم برای مراسم تشییع جنازه. اولین تشییع جنازه ای بود که میرفتم. باورم نمیشد یه آدم سالم و سرزنده با اون هیکل و شکم به اون بزرگی (!) بعد از چند دقیقه همچین زیر یه خروار خاک دفن بشه که اصلاً انگار وجود نداشته.. خیلی غم انگیز بود :(


بعد از تشییع جنازه با مامان رفتیم خونه عمه ام تا ظهر اونجا بودیم. بعد از ظهر هم برای شام غریبان رفتیم مسجد. بعد از مسجد با علی رفتیم بازار و دقیقاً تا ساعت 11 شب، به حالت دو میدانی داشتیم برای مهمونی فردا (مهمونی پاگشای داماد جدید خانواده شوهر) خرید می کردیم. از ظرف و ظروف گرفته تا میز جلو مبلی و کیف و کفش برای من و مواد غذایی و کادو برای آقای داماد! انقدر خسته شدیم که دیگه نای حرف زدن نداشتیم. ولی بالاخره تونستم این اعتراف رو از علی بگیرم که هفته ای یه نصفه روز باید قید مغازه رو بزنه و به کارای شخصیمون برسیم تا وقتی مثل الان تصمیم به خرید میگیریم یه دفعه نبینیم 1 و نیم میلیون خرج کردیم و تازه این همه هم فشرده و با اعصاب خوردی روزمونو گذروندیم.


یادم نمیاد شنبه بود یا یکشنبه! ولی بابام از ترکیه اومد! :دی


یکشنبه از صبح تا عصر به حدی کار کردیم با مامان و مادرشوهر که احساس میکردم باز دارم مریض میشم. رفتم جلوی آینه دیدم بعله! باز گلوی من داره چرک می کنه :| عصر هم به بهونه عوض کردن چندتا دونه از آرکوپالایی که خریده بودیم و لب پر بودن، با بابا رفتیم بازار. خیابونا هم حسابی ترافیک بود و رفت و آمدمون 3 ساعت طول کشید و من از این 3 ساعت، 2 ساعتشو تو ماشین خوابیدم و حسابی استراحت کردم. و اصلاً همین استراحت بود که منو تا آخر شب سرپا نگه داشت و نذاشت مریضیم شدید بشه. خلاصه با کلی خستگی و تنش و استرس مهمونی هم تموم شد. هرچند که جا کردن و اداره کردن 23 نفر تو خونه ی تقریباً کوچولومون اون هم با اون همه تشریفات و رودبایستی خیلی سخت بود و من تا فردا عصرش منگ بودم!!


هرچی فکر میکنم یادم نمیاد من دوشنبه صبح کجا رفته بودم :| فقط یادمه برگشتم دیدم مامان داره خونه رو جمع و جور میکنه و تقریباً تمیز کاری ها رو تموم کرده. قربونش برم :* تازه تمام ظرفارو دیشبش تا ساعت 3 شسته بودیم و تمیز کرده بودیم.. البته من خوابم میومد و میخواستم برم بخوابم ولی دیدم مادرشوهره رفته آشپزخونه و باز می خواد با بی سلیقگی ظرفارو بشوره و به اصطلاح سَمبَل کنه! منم که دیگه حسابی از صبح حرص این بی سلیقگیاشو خورده بودم رفتم جلو که نذارم ظرف بشوره. اونم نشست تو آشپزخونه به حرف زدن تا ساعت 3 منم مجبور شدم وایستم به ظرف شستن :| نه میذاشت برم بخوابم هی هم میگفت ولش کن تو برو بخواب :|  :عصبی


دوشنبه بعد از ظهر مراسم سوم بود و رفتیم مسجد. بعدش هم شام بود. و من از فرصت یک ساعته ی بین مسجد و شام استفاده کردم و از شانس خوبم دکترم سر راه بود. رفتم دکتر و قبل از اینکه بگم برام آزمایش بنویس خودش این پیشنهاد رو داد. مشکل خارش پوستم رو هم گفتم که چندین ساله باهاش زندگی میکنم و هفته ای 2 -3 تا قرص سیتریزین می خورم، و خواستم برای اون هم آزمایش بنویسه. چون جدیداً خیلی بیماری های سختی رو شنیدم که خارش پوستی یکی از علائمشه. با اینکه می دونستم این مشکل ارثیه و مامان و مامانبزرگم هم این مشکل رو دارن، ولی نگران بودم. بعد از دکتر هم رفتیم شام رو خوردیم و برگشتم خونه.


فردا صبحش با علی رفتم آزمایش خون دادم و 2 تا شیشه ازم خون گرفتن :( البته قرار بود 3 تا بگیره ولی همون شیشه دوم هم به زور پر شد! خونم تموم شد! :دی مامان اینا که دیشب رفته بودن خونه مامان جون، برای ناهار اومدن خونه ما و ساعت 5 بود که برگشتن تهران.


سه شنبه صبح زنگ زدم به مادرشوهر و فهمیدم جاری خانوم از صبح بیمارستانه و ظهر قراره عمل بشه و نی نی کوچولوش به دنیا بیاد. بعد از یک ساعت فهمیدم بچه به دنیا اومده و ساعت 3 ملاقاته و باید سریع بریم بیمارستان. علی ساعت 2 اومد، ناهار نخورده رفتیم دنبال شیرینی و گل و خداروشکر یه عالمه میوه هم از مهمونی یکشنبه من مونده بود! رفتیم بیمارستان نی نی رو دیدم. خیلی کوچولو ظریفه آقا پسرمون.. اسمش هم قراره «رسا» گذاشته بشه :) 


چهارشنبه عصر رفتم جواب آزمایش رو گرفتم بردم دکتر، خدا رو شکر همه چی اوکی بود فقط عفونت بدنم تو آزمایش نشون داده شده بود که باز هم شروع کردم به خوردن دارو و زدن آمپول. خارش پوستم هم دلیل خاصی نداره و مطمئن شدم که منم مثل اجداد مادری باید این خارش رو تحمل کنم! :(


پنجشنبه هم از صبح تا شب خونه جاری بودیم. جمعه هم شب باغ بودیم. شنبه صبح هم انتخاب واحد داشتم و فقط تونستم 8 واحد از 20 واحد باقی مونده رو بردارم :| و الان شدیداً استرس دارم که کاش درست بشه هر 20 واحدو وردارم که دیگه الکی مجبور نشم دو ترم درس بخونم و الکی الکی بشم 10 ترمه :((((( فعلاً تا 6 مهر که حذف و اضافه است همه چی رو هوائه  :(


دیروز هم باز از عصر رفتیم خونه جاری تا شب اونجا بودیم. چه قدرم که همه میگن بهاره تو کی میخوای بچه دار شی؟ منم میگم وقت گل نی، تو دلم البته!! همه اش هم میگن یه سال شد دیگه اومدی خونه شوهر :| گیجن به قرآن :| تازه نمیدونن عروسشون تصمیم جدی گرفته برای خوندن ارشد! و به پیشنهاد شوهرش کلاس کنکور و آزمون و این چیزا هم می خواد بره!! :) فقط میترسم انقدر بگن تا علی هوس بچه بکنه :| من که فعلاً حالم از بچه داری به هم می خوره :(


پروژه رو هم هیچ غلطی نتونستم بکنم و فرم تمدید رو دیروز برای دانشگاه فرستادم. اونجوری که گفتن تا 15 بهمن تمدید میشه و این خیلی عالیه. گزارش کار کارآموزی هم هنوز نصفه مونده و تو این دو هفته باید تمومش کنم.


راستی 8 شهریور عروسی دعوت بودیم که مامانم رفت ولی من انقدر خرید داشتم برای اون مهمونی کوفتی، قبلشم که مراسم شام غریبان شوهرعمه ام بود و نتونستم برم :(


عوضش 25 شهریور تهران عروسی داریم و ایشالله با علی میریم ^_^


مامانم اینا احتمالاً یه سفر ترکیه هم برن و من و علی خیلی دلمون میخواست بریم، و علی بعد از اینکه از مکه اومدیم به بابام گفته بود که آخر شهریور مارو هم با خودش ببره، ولی اوضاع مالی خیلی بی ریخته و احتمالاً بمونه برای سال دیگه.. :( خیلی دلم میخواد یه مسافرت زمینی با علی دوتایی بریم یه جای دنج.. خودش خیلی دوست داره بریم کردستان، چون از دوران سربازیش خیلی جاهای قشنگی از کردستان میشناسه، ولی نه ماشین مطمئنی داریم که باهاش بریم مسافرت، نه وقت داریم، تازه از اون طرفم مامانش هی میگه علی سرت خلوت شد دست مامانتو، دست زنتو بگیر ببر یه مسافرت :| :| :| من دیگه حرفی ندارم. حوصله هم ندارم :دی


الانم که دقیقاً یک ساعت و بیست دقیقه بود که داشتم می نوشتم. چون همزمان دارم شام هم درست میکنم. کوکوی لوبیا درست کردم در حد تیم ملی والیبال ایران!! بعداً هم عکس و طرز تهیه اش رو هم میزارم ببینید هنر بهاره خانومو :پی