متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

25. پناه بر خدا!

اسم اینجارو باید بکنم غرغر نوشت :|



+خانووووم شدم دارم درس میخونم..


+فلانی! دو شب پیش باز اومدی تو خوابم. خیلی بیشعوری ینی، خیلیااااااا :)))


+وقت جرم گیری داشتم دهم اسفند، که یهو رفتم تبریز. دیگه کلاً بیخیال شدم. الان با دندونای زردم چه کنم؟؟!! ترکیب جوش شیرین با آب اکسیژنه واقعاً بی خطر و تاثیر گذاره؟؟


+واقعاً یه مسئله ی مادی انقدر ارزش داره که از عصر بهم زنگ نزنی و بدون شب بخیر بخوابی؟ میدونی اگه این آخرین فرصت شب بخیر گفتنت بود، اگه من همین امشب یه چیزیم شه تا آخر عمرت حسرت میخوری؟! بــــــــــــوق :|


+خدایا ببخش نصف شبی دعا کردنم گرفته، ولی خـــــــواهش میکنم، این سایه های پلید و از زندگی من بکش کنار..

24. بهاره خسته

بعلـــــــــه، دیروز بالاخره وسایلو جمع و جور کردیم و فرستادیم تبریز. امروز هم علی رفت دم خونه و همه رو تحویل گرفت. مونده فرش و تشک که باید از تبریز بخریم. لباسا و کتابا و وسایل خیلی شخصی رو هم فرستادم تموم شد دیگه. الان کمد و کشوهای لباسام خالیه :| یکی دوتا بلوز و شلوار و شال دارم واسه 4-5 روز آینده. ولی من اصلاً حوصله ندارم برم. این روزا رو تو وبلاگ خصوصی های یک نو عروس خونده بودم، احساس میکنم خیلی خوشحال تر و سرحال تر از من بود.. من هیچ عجله ای واسه رفتن به خونه ی خودم ندارم.


تازه اختلاف سلیقه بین من و علی روز به روز بیشتر میشه. یعنی تو چند ماه اول اینجوری نبودااا. شاید علی وانمود میکرد که با من هم سلیقه اس. ولی الان دست رو هر مانتو و کفش و کیفی میذارم خوشش نمیاد. شایدم بهونه ی بیخود میگیره. الانم که منتظرم از تخت و مبل و میزناهارخوری ایراد بگیره.. فعلاً که گفت صندلیای میز ناهارخوری چرا رنگ و وارنگن؟!  آخه نمیدونه مدلش اینه که، این جدیدا صندلیارو دو سه تا رنگ میگیرن، تازه صندلیاشم دوتا مبلی و دو تا صندلی ساده و یه نیمکته، من لطف کردم یه نیمکت و بقیه رو صندلی ساده ورداشتم! ایش اصلاً یکی نیس بگه بچه تو چرا تو جهیزیه فضولی میکنی؟! تو چه میدونی از خونه ی فانتزی و مدرن؟؟ تبریزیا فکر میکنن مبل فقط استیل و کلاسیک باید باشه.. منم از مبل استیل بیزارم، وقتی روش احساس راحتی نمیشه کرد، باید بشینم رو زمین، بیکار نیستم که برم اونو بخرم. 60 سالمم بشه نمیذارم همچون مبلی بیاد تو خونه ام! تازه تو کل فامیلاشونم به جز خانواده ی عموش فکر نمیکنم کسی از میز ناهارخوری استفاده بکنه، فقط حکم تزیین خونه رو داره!! پس اصلاً نیازی نیس علی خوشش بیاد یا نه.. بهاره آروم باش، نفس عمیق.. کیپ کالم اند سِی به درک!!! :)


ایشالله بعد از اینکه خونه رو چیدیم عکس میگیرم و میذارم اینجا ببینین من بد سلیقه نیستم :( 


از دیشبم که میام دوتا کلاس گوش بدم و درس بخونم هیچ کلاسی باز نمیشه.


مدارس هم که شورشو درآوردن و میگن تا 28 اسفند باید همه برن مدرسه. مامانمم که هی میگه ستاره مدرسه داره، خودت 24ام برو که به پرو لباست برسی، ما بعدش میایم. نمیدونه دوس دارم این دفعه ی آخریو تنها نرم.. دنبالم که نمیان، لااقل من تنها نرم، این همه غریبانه..!


+بعداً نوشت 1: کلاس بالاخره الان باز شد.

+بعداً نوشت 2: عصر که داشتم اینو تایپ میکردم یه تماس تلفنی اعصابمو حسابی خورد کرد و نوشتنو نصفه گذاشتم. شما بگین با خانواده ی شوهر و خود شوهر پرتوقع چیکار میشه کرد؟! هرچی می گم باباجان ما این همه پول نداریم که تمام رسم و رسومات رو تمام و کمال اجرا کنیم، یه ذره همه چیو ساده تر بگیرین، گوششون بدهکار نیست که نیست. فقط تو رودربایستی میذارن منو خانواده مو :( :( :(

23. جمعه

دیروز از صبح کلی کار تلفنی داشتم که خدارو شکر تنبلی رو گذاشتم کنار و همه شونو انجام دادم.. آخ آخ نه دروغ نگم، یه وقت آرایشگاه واسه دوستم باید اوکی کنم! و به یه دوستم باید زنگ بزنم ببینم اینی که جدیداً نامزد کرده، نامزدش کیه و کلی فضولی و اینا :))


ولی خوب با این حال 3-4 تا تلفن زدم و کلی خیالم راحت شد.. نمیدونم چرا انقدر از تلفن زدن بدم میاد :| هرموقع باید به کسی زنگ بزنم هی تنبلی میکنم و چند روزی عقب میندازمش. مثلاً زنگ نزدن به مادرشوهر به خاطر همین تنبلی همیشه برام دردسر ساز میشه ولی خوب دست خودم نیس، حسّش نمیاد :پی


دیروز عصر هم رفتم دوستمو دیدم.. کارت دعوت عروسیمو بهش دادم و یه ذره حرف زدیم و ابراز احساسات کردیم.. کلی غیبت کردیم!!! و کلی هم نصیحت شنیدم از دوستم، چون تجربه داره..consoling smiley رفتیم بشینیم آب میوه بخوریم و صحبت کنیم، این دوست من یه ذره خیلی بال بال میزنه موقع حرف زدن!  در راستای یکی از همین بال بال زدنا، با پشت دست چنان کوبید تو لیوان من، و لیوان چنان چپه شد رو مانتو و شلوار من که قابل توصیف نیست.. جالب بود که من اصلاً عین خیالم نبود و انگار نه انگار اتفاقی افتاده :)) بعدش رفتیم دستشویی و شروع کردیم به شستن مانتوی من و پاک کردن اون همه پالپ پرتقال از رو لباسم.. چه قدر خندیدیم.. چه قدر خلیم :))


من اولین بارم بود با مترو روز جمعه میرفتم صادقیه. کلاً من از شرق و غرب تهران وحشت دارم. بعد از خداحافظی از دوستم، پیاده تا ایستگاه مترو میرفتم و همه اش گارد گرفته بودم و فنون دفاع شخصی رو تو ذهنم مرور میکردم.. تا اینکه سالم رسیدم به مترو و سوار متروی خلوت دلگیر شدم و رسیدم به محله ی دوست داشتنی خودمون!! و کسی نتونس نقشه ی شومشو عملی کنه


ولی واقعاً نیاز به ملاقات یه دوست داشتم.. کلی احساس خوشحالی و اینا دارم الان.. کلی دلم باز شد اصلاً :)


 راستی روز جهانیمون هم مبارک.. امیدوارم هرروز قدرمون بیشتر از قبل دونسته بشه

22. طیّ الارض!

تو این هفته رفتم تبریز و اومدم. پرو لباس عروس و خرید مانتو و روسری مونده بود. دلم یه شلوار لی هم میخواد ولی دیگه روم نمیشه از علی پول بخوام خوب :|


خونه هم برق انداخته شد و آماده اس که وسایلامو ببریم. وسایلا ایشالله هفته ی دیگه فرستاده میشن تبریز و هفته ی بعدشم باید بریم که بچینیمشون و آماده ی عید و مراسم بشیم.. وای چه قدر همه چیز زود میگذره.. من از این همه سرعت دارم وحشت میکنم!!


از ساعت 9 تا 12 داشتم کمد لباسا و کفشامو جمع و جور میکردم، یه سری لباسام که دور انداختنی بودن و یه سری ها هم بخشودنی! واقعاً تعجب کردم از این همه لباس تو کمدم!! یه عالمه هم خرت و پرت دارم که باید سر و سامونشون بدم و یه سریاشو ببرم با خودم.. تلخترین قسمت، ورداشتنِ آلبوم عکس بچگیام از کمد بود.. انگار داشتم یکی از وسایلای شخصی مامانمو ورمیداشتم، خیلی بد نگام کرد مامان! :| :(


با دوتا از دوستامم باید قرار بذارم که ببینمشون، انقدر هی قول دادم ولی نتونستم برم ببینمشون ازشون خجالت میکشم دیگه، نمیدونم چه جوری زنگ بزنم بهشون :(


فردا هم باید بشینم کلاسای عقب افتاده رو گوش بدم، نمیدونم از کجا و چه درسی شروع کنم حتی!


25 اسفند پرو دوم لباس عروسمه، یعنی نهایتاً 24 اسفند باید برم تبریز و هنوز باورم نمیشه که من فقط 9 روز دیگه مهمون این خونه ام. دلم نمیاد برم، با اینکه این خونه اجاره هستش و خیلی وقت نداشتم که عادت کنم بهش، ولی احساس میکنم اینجا دیگه منو نمیخواد، این اتاق، این پنجره ها، این تخت و پرده و آینه، و حتی این سه نفر! مثل یه مهمون نگاهم میکنن. من دیگه متعلق به اینجا نیستم.....


برم بخوابم که صبح باز کلی کار هست.


+جمع بندی امسال هم تو نوبت کاراییه که باید تو این هفته انجام بدم.. هر ماه رو تو یک یا دو خاطره ی برجسته تعریف خواهم کرد.. کامینگ سون!

21. دو کلمه حرف حساب با خودم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

20. ابرهای منفی، برید ردّ کارتوووون !

دیروز ظهر با ستاره رفتیم دندونپزشکی، خدارو شکر دندونام مشکلی نداره و فقط جرم گیری لازم دارم. ستاره هم یه دندون باید پر کنه. بعدش که دیدیم دندونامون تقریباً سالمه و هوا هم عالیه، دو تا بیسکوپیچ خریدیم و جشن گرفتیم! رفتیم پارک ایرانشهر یه ذره قدم زدیم و عکس گرفتیم. دوتا آهنگ شادمهرم با هندزفری من گوش دادیم.


راستش اصلاً حوصله نداشتم برم ولی دیدم هم ستاره دندون درد داره و هم اگه بمونم خونه تا شب دق میکنم، لباس پوشیدم و راهی شدم.. با اون چشای پف کرده، تو کلینیک عینکمو به زور و با خجالت درآوردم.. تو خیابونم که بدون عینک چشمام از درد میترکید.


رفتم که زمان بگذره. که زودتر شب بشه. هرچقدر این روزا دارن زود میگذرن، بعضی وقتا که بیکارم انقدر کش میان که واقعاً میخوام دقیقه به دقیقه شو بالا بیارم ( شرمنده ولی این حس منه!) از عصری هم که اومدم خونه خودم رو حبس کردم تو اتاق، پای اینترنت لعنتی..


علی نزدیکای ساعت 9 زنگ زد. بهش میگم تعجب کردم این موقع زنگ زدی، آخه همیشه آخر شب که میره خونه و ظهرا که میره ناهار و صبحا قبل از مغازه زنگ میزنه، مگر اینکه کار واجب داشته باشه وقت دیگه ای بزنگه. خلاصه که با یه صدای گرفته ای گفت امروز خلوته و تلفن مغازه هم قطعه (اینجا کاملاً مشخصه نتونسته با رفیقاش غیبت کنه حوصله اش سررفته!) گفتم یه زنگ بزنم ببینم چیکار میکنی. دیدم مورد مشکوک به دلتنگیه، زیر زبونشو کشیدم، طفلکی آخر گفت تا دوازدهم بیا دیگه، به مزون گفتم میای.. اگه سیزدهم اینجا باشی یعنی 144 ساعت دیگه.. این بار اون شروع کرد به شمارش معکوس.. من الان چه جوری برنامه مو جور نکنم، وقتی داره ساعت شماری میکنه؟؟ باید تا سیزدهم برسونم پیشش خودمو!! طفلک دل نازک :)


امروز هم از صبح باز هم بازار بعد از ظهر هم رفتم دندونپزشکی این سیمِ باقی مونده از دوران ارتودنسی رو از پشت دندونام ورداره، که باز هم دکتر گفت بذار بمونه حالـــــا :| من این همه راهو الکی رفتم ینی :|


صبح به خاطر گرفتن صورت حساب کارتم رفتیم دم بانک، و اتفاقی از اون یکی درِ مترو رفتیم داخل و اتفاقی تر، صنایع دستی رو که لازم داشتم پیدا کردم.. ظرف هفت سین و جاکلیدی کنار در و این خرت و پرتا... الان قسمتای قشنگ جهزیه خریدنه واقعاً ^_^


الان دیگه نمیدونم وقتی میخوام دختری رو دعا کنم بگم ایشالله شما جهاز بخری یا وقتی میخوام نفرینش کنم که حسابی گرفتار و خسته بشه :)) بس که سخته خوووو

19. ...

الان من مثل خر تو گل گیر کردم..

من یه اشتباه بزرگ کردم و نمیدونم چبران شدنیه یا نه.

یاد اون روزی میفتم که به مامان گفتم مگه من میخوام برم تبریز که شماره میدی به این خواستگارا؟؟

الان میشینه گریه میکنه که چرا میری تبریز

میشینم گریه میکنم که چرا میرم تبریز

من پشیمون نیستم

من علی رو خیلی دوست دارم

زندگی بدون اون اصلاً برام قابل تصور نیست

ولی میترسم که وسط راه کم بیارم

میترسم یهو ولش کنم

دوست دارم زودتر تموم شه

زودتر برسم به چند ماه دیگه

زودتر تواناییامو ببینم

ببینم تونستم از پسش بر بیام

اگه نتونم چی؟ اون وقت باید چیکار کنم؟

میدونم که بعد یه مدت خونه ام میشه وطنم، هیچ جایی برام دلچسب تر از خونه ام نمیشه.

فقط من هنوز ته دلم دوست دارم که تهران باشم

ولی من اشتباه نکردم

نمیدونم اصلاً

گریــــــــــــــــــــــــــــــه

18. مشکلات اقتصادی، اسکلتی، روانی!

خدایــا شکرت که ایـــن همه پول داریم که هرچی نیاز دارم واسه خونه ی آینده ام میخرم.. مرسی خدا happy angel smiley


واقعاً این همه خرید میکنم دیگه روم نمیشه حتی از بابام تشکر کنم.. با این که میدونم حسابی دستش تنگه.. کم نمیذاره برام و البته منم واقعاً از خیلی خریدای الکی و غیرالکی صرفنظر کردم.


چهارشنبه رفتیم بازار با مامان.. انقدر وسایل خریده بودیم وسط بازار فقط داشتم نُت برداری میکردم که یادم نره چی خریدم!!  آخرشم نیازمند یکی از این چرخیا شدیم! همون 10-15 قدمی هم که خودمون وسایلارو ورداشتیم منجر به کمردرد و گردن درد شد! دیشب مامان یک خروار پماد رو مالید به گردنم و ماساژ داد، امروز یه کم بهتر شدم .


دیروز هم با ستاره رفتیم هفت تیر مانتو ببینیم، انقدر شلوغ بود که تند تند دو سه تا مغازه رو نگاه کردیم و بیخیال بقیه اش شدیم.. وای رفتیم پیراشکی خسروی خوردیم با ستاره، بسیار هم خوشمزه بود ^_^

راستی یه آقایی هم با ظاهر عجیب دیدم.. انگار همین الان با ماشین زمان از دوران قاجار اومده بود.. جلیقه ی قرمز و طلایی، پالتوی بلند سیاه، عصای چوبی و از این کلاه ها گذاشته بود. همه داشتن اینجوری نگاش میکردن. اومدیم خونه ستاره گفت کاش باهاش عکس میگرفتیم.. بابام گفت این همیشه تو خیابون منوچهری میره میاد ولی کسی تا حالا باهاش عکس نگرفته! 


امروز علی گفت چرا به مامان من یه زنگ نمیزنی؟ فکر کردم دو سه روز پیش باهاش صحبت کردم ولی دیدم 8-9 روز پیش حرف زدیم :دی  خوب میدونن سرم شلوغه، روزی یک یا دو بار میرم خرید، خوب این مدت اونا زنگ بزنن. تازه شم من میونه ی خوبی با تلفن ندارم، وقتی هم که زنگ میزنم به مامانش انقدر هول هولی سلام احوالپرسی میکنه و هی میگه دیگه چه خبر؟ چه خبر؟ چه خبر؟ نه میذاره من حالشونو بپرسم نه میتونم حتی جوابشو بدم. بعد از دو دقیقه هم که قطع میکنم تلفن رو ضربان قلبم رو 120 عه :| واسه همین تنبلیم میاد زنگ بزنم بهشbored smiley امروزم که از صبح دارم دنبالش میگردم پیداش نمیکنم :))


دیگه این که جمعه است، منم دلم هوای یارو کرده. واقعاً این 21 روز خیلی سریع گذشت، واسه اونم زود میگذره چون سرش حسابی شلوغه. ولی دیگه کم آورده باز شروع کرده کی میای؟ بیا دیگه..مامان اینا هم که میگن صبر کن یکی دو هفته دیگه که میخوایم وسایلتو بفرستیم تبریز با بابا میری دیگه. نمیدونن یکی دو هفته واسه من یعنی خیلیباید پرو لباس عروس رو بهونه کنم برم evil smiley


عصرم چهارتایی رفتیم بیرون اصلن خوش نگذشت :| بیچاره بابام هی میخواد خوش بگذره، ستاره و مامان نمیذارن که. ستاره هی بهونه میگیره خودشو لوس میکنه، مامان هی ضدحال میزنه. بابا رفت شیرینی خرید فقط من ذوق کردم. گفت بریم سینما دید هیشکی استقبال نکرد. خوب این یکی رو دیگه تقصیر ما نیست، فیلما مسخره بودن همه شون. طفلکی بابام sad angel smiley


بعدشم که اومدیم خونه مامان هی منو بغل کرد هی گریه کرد هی گریه ی منو درآورد، خوب من که نمیخوام برم دیگه نیام، خیلی وقتا میگم کاش شوهر نمیکردم که مامانم دیگه گریه نمیکرد، ولی میگم خوب نمیشه که.. مگه خود مامان انقدر عجله نداشت که من شوهر کنم؟ :|  هعی


بله دیگه الان واقعاً دلم میخواد این روزای سخت زودتر بگذرن. هرچند که اگه بگذرن میرسیم به روزای سخت تر خانه داری و دوری از مامان و بابا و ستاره، ولی اون موقع دیگه استرس نداره؛ انشاالله!