متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

69. دیشب

دیشب از اون شبای طولانی بود که انگار اصلاً خورشید یادش رفته بود طلوع کنه! با این که عصر فقط نیم ساعت خوابیده بودم، شب هم طبق معمول 1:30 خوابیدیم، اما شب اصلاٌ نتونستیم بخوابیم. یا علی تکون میخورد من بیدار می شدم، یا من تکون میخوردم علی رو بیدار می کردم! خلاصه که خوابمون از مرحله اول اونورتر نرفت و تا خود صبح حسرت خواب عمیق به دلمون موند. بعد از بیدار شدن هم اولین جمله ای که گفتیم این بود :" دیشب چرا اینقدر طولانی بود؟!"


نمیدونم چرا بعضی وقتا اینجوری میشه. شاید واسه اینکه قدر شبایی که راحت میخوابیم رو بدونیم، شاید واسه اینکه اصلاً اونقدرا که میخواستیم خوابمون نمیومد، شاید واسه اینکه دلمون میخواست بیشتر با هم حرف بزنیم!


خلاصه که شب یلدای ما دیشب بود! به جاش ساعت 9 صبح از رختخواب فرار کردیم! با حوصله صبحونه آماده کردیم و خوردیم. علی با حوصله رفت مغازه و منم با حوصله خونه و آشپزخونه رو جمع کردم.


آخرین کار پروژه ام مربوط به یه قسمتی بود که نتونسته بودم توضیحاتشو ترجمه کنم و دیشب تونستم مطالبی رو براش پیدا کنم. الان میخوام اونارو تایپ کنم و تمام..


ناهار هم حوصله ندارم درست کنم و قصد دارم چتر شم خونه مادرشوهر :دی از ناهار تا شام :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد