متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

65. نی نی :)

خوشبختی یعنی یه نی نی کوچولو انگشتتو محکم بگیره و ول نکنه :)


64. شب یلدای زودرس

از اونجایی که امسال شب یلدا مصادف با 28 صفره و پدرشوهر و مادرشوهر به رسم هر ساله 28 صفر رو میرن مشهد، امسال شب یلدای ما زود برگزار شد! نامزد زهرا با خانواده اومدن و کادوهاشو آوردن. شام خوردیم و انار و هندونه و سنجد و پشمک و کیک هم نوش جان کردیم!! تازه دیروز تولد پدرشوهر هم بود و براش کادو مادو (!) گرفتیم بردیم.


من همچنان خــواب، خـــواب، خــــواب :| نمیدونم چرا انقدر میخوابم من؟! نه که اصلاً کلاس گوش نداده، درس نخونده، پروژه ناتمام ندارم!! قبلاً این پرخوابی رو به کم خونی و دلتنگی برای مامانم و ابری بودن هوا و ... ربط میدادم اما الان دیگه هیچ کدوم.. فقط فقط تنبلی :(


احتمالاً برای شب یلدای واقعی مامانم اینا بیان تبریز.


و دیگر هیچ..


آهان جواب ایمیلی که برای استادم فرستادم خیلی باکلاسانه بود. اصلاً به قیافه و درس دادنش نمیخوره این کارا :)) 





+بعداً نوشت: من چرا اینهمه جوش زدم؟؟ جوشای ریز چرکی :((

63. آذر رو به پایانه..

مطمئنم همه، چه متاهل و چه مجرد، این رو شنیدن که اگه میخواین چیزی رو به شوهر یاد بدین، انقدر باید تکرارش کنین تا نتیجه بگیرین. اما شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن؟! دیروز بالاخره بعد از 8 ماه تلاش، من از تکرار حرف هام نتیجه گرفتم. قضیه مالی بود و اون هم به دلیل وارد نبودن علی تو این مسائل اتفاق افتاده بود. اما بالاخره بعد از مدت ها تونستم به علی بقبولونم و یاد بدم که باید یه مبلغ مشخصی رو به من بده تا بتونم پس انداز کنم، حالا یا برای خرید لوازم خونه، یا برای خرید کادو برای خود علی و چیزای مشابه. اما علی چون خیلی به این مسائل مالی بین پدر و مادر خودش و یا حتی زن و شوهرای دیگه دقت نکرده بود تو این مدت خیلی ناشیانه رفتار کرده بود و تقریباً شرایط مالی هر دومون رو خراب کرده بود! ایشالله که بتونم درستش کنم


خوب این از تجربه زندگی


و دیگه مساله دعوا! پنجشنبه شب علی با اعصاب داغون رسید خونه. بلافاصله هم باباش زنگ زد و گفت الّا و بلّا باید پاشین بیاین اینجا. و علی هم سردرد و بهونه کرد و گفت نمیام که نمیام! باباش هم عصبانی شد و گفت اگه نیاین دیگه کلاً نمیخواد بیاین! :| خلاصه ما با پررویی تمام نرفتیم. اما فردا ظهر علی دیگه طاقت نیاورد و رفتیم خونه پدرشوهر و علی با یه عذرخواهی بسیار کوچک سرو ته قضیه رو هم آورد. شنبه شب رفتیم یه دوری زدیم و علی باید حساب کتاب مغازه رو میداد پدرشوهر که بده به برادرشوهر! برای همین یه نیم ساعتی رفتیم اونجا. حالا هی اصرار میکردن بمونین. از طرفی هم میم قرار بود بیاد. و ما باز هم نموندیم. پدرشوهر هم گفت من که فهمیدم چون یکی قراره الان بیاد اینجا دارین میرین. باشه برید. و ما باز با پررویی تمام محل رو ترک کردیم! خوب نرفته بودیم بمونیم اونجا که. خیلی خوشم میاد از میم حالا بمونم که اونم ببینم. ایــــــــــش


منم که همه اش خونه ام و جایی نمیرم. سعی میکنم درس بخونم ولی نمیشه :( خیلی از درسام عقبم. یکی دو تا درس رو کلاً بیخیال شدم و مونده برای شب امتحان. خدا به خیر بگذرونه.


62. دعوا!

آقا این شوهر ما با میم (خواهرشوهر بزرگه) آبشون تو یه جوب نمیره!! از پارسال تا الان چندباری با هم جر و بحث کردن و امروز دومین قهرشون اتفاق افتاد! البته باید بگم میم خیلی پررو تشریف داره و آقامون هم سعی می کنه حالشو بگیره. و این میشه که بحث بالا میگیره و قهر میکنن! امروز هم از بس که بچه های خواهر شوهر و جاری سر و صدا کردن و خونه رو گذاشتن رو سرشون و کفر همه رو در آوردن، علی هم به میم گفت همه اش تقصیر بچه توئه! اونو آروم کنی این یکی هم آروم میشه و این حرفا.. و در نهایت بهش گفت که بشینی خونه ات بچه تو تربیت کنی این جوری نمیشه. و این رو راست گفت. چون من واقعاً اعتقاد دارم بچه ای که خونه مادربزرگ و پدربزرگ باشه همه اش خیلی لوس و پررو میشه. نمونه اش هم همین خواهرزاده علی.


بعدش هم میم (پررو) برگشت گفت آره خودت دو هفته نیومدی من میام چشم نداری ببینی :| کسی که دو هفته نرفته من بودم البته. هفته پیش که تهران بودم، هفته قبلش هم سرعین بودیم. اما تو این هفته ای که من تهران بودم علی همه اش خونه مامانش بود. فقط دو سه بار اونم برای خواب رفته بود خونه مون. پس انگار این حرف میم به من بود نه به علی. یا بهتر بگم انگار من به علی یاد داده بودم این حرفا رو و الان میم این اتفاقاتو از چشم من دید!! ولی خدا شاهده که من اصلاً جمعشون رو دوست ندارم و کلی خوشحال بودم که دو هفته اس برنامه ی 5شنبه رو پیچوندم!!


خلاصه اینکه علی بعد ناهار و چایی من و به زور و داد و بیداد ورداشت آورد گذاشت خونه و گفت شب هم نمیریم خونه مامان اینا!! من هم یه کلمه مخالفت واقعی نکردم ( مخالفت سر زبونی چرا!! ) فقط ناراحت شدم که مامانش گریه کرد. و اون مخالفت من هم با علی به همین جمله خلاصه شد : از مامان بابات زشته.


الانم اومدم خونه در کمال آرامش شام درست می کنم و میخوام پاشم خونه رو تمیز کنم. بعدشم به درسام برسم باز. ببینین روزم میتونه چقدر مفیدتر از اونجا نشستن و تحمل حرفای چرت و پرت میم باشه.


راستی اینم بگم که تصور میکردم اگه علی بره مغازه بعدش میم قراره حرفای بدتری به من بزنه و اونم غیر مستقیم و نیش دار. و خودمو آماده کرده بودم که اگه چیزی گفت فوراً محل رو ترک کنم برگردم خونه! که خوب علی با همون یه جمله مذکور مجال توهین بیشتر به من رو نداد. فداش شم اصلن :*


حالا نگرانم که پدرشوهر قراره چه عکس العملی نشون بده. آخه ماشالله میم رو بیشتر از بقیه بچه هاش دوس داره! و این حتی ممکنه منجر به دعوا و حتی قهر طولانی ما با خانواده شوهر بشه!

61. غیبت کبری

چند وقتی حس نوشتن نبود. انقدر همه چیز رو دور تند بود و تنبل شده بودم که تا میومدم بنویسم خیلی چیزا رو یادم میرفت. فقط یادمه اون هفته آخر آبان خبر خاصی نبود. نه حتی همینم شک دارم!


اول های آذر بود که شنیدیم حال عمه ام خیلی خوب نیست. خیلی سال بود که مریض بود طفلی. بابام اومد تبریز. چند روزی بود و بعد رفت ترکیه.


تا بابا بیاد، ما یه سر رفتیم سرعین و آستارا برگشتیم!! جاتون خالی خیلی خوش گذشت. با دوست علی و نامزدش 4 نفری رفتیم. اول فکر میکردیم خیلی سرد بشه و نفری یه پتو پشمی برداشته بودیم. کلی لباس گرم و خوراکی و آب جوش، که اگه یه وقت تو راه گیر کردیم نمیریم از سرما :)) یه همچین آدمای خجسته ای هستیم ما ^_^ از لحظه ای که راه افتادیم و قبل از اینکه حتی از شهر خارج شیم شروع کردیم به خوردن تخمه و ریس (یه جور شیرینی تبریزی ) و چای. آقا هی رفتیم، هی دیدیم نه هوا ابریه، نه بارونیه، نه برف هست، نه حتی از تبریز سردتره هوا!! خلاصه که دلمون شاد شد رفتیم رسیدیم سرعین. غروب رسیدیم و رفتیم هتل گرفتیم. حالا این آقای دوست شناسنامه هاشون رو جا گذاشته بود! فرستادنمون اماکن که مدرک بگیریم اینا زن و شوهرن! کلی سوال پیچ کردن و وقت مفید ما رو گرفتن به خاطر یه گواهی!! یه کم استراحت کردیم و استخر آب گرم. خیلی شلوغ نبود و برا همینم تمیز بود. بعد دو ساعت اومدیم بیرون و رفتیم آش دوغ خوردیم؛ چه آشـــــــی. بد مزه!! :| دیگه بیخیال شام شدیم چون مسافر نبود، معلوم نبود کبابایی که تو این یخچالاشون آماده چیدن از کی مونده. رفتیم هتل یه غذای شیک و تمیز خوردیم جای همه خالی :)

شب هم تا ساعت 4 دبرنا و ورق بازی کردیم.. خوش گذشت در کل.

صبح هم راه افتادیم سمت گردنه حیران، به هوای اینکه ناهار بخوریم برگردیم. همه جا مه بود و جنگلا نارنجی.. هی عکس انداختیم، چای خوردیم، بلال خوردیم، لواشک خوردیم، با آهنگ یه حلقه طلایی رقصیدیم یهو دیدیم رسیدیم آستارا!! رفتیم یه کوچولو دریا رو دیدیم زودی از سرما فرار کردیم! از اونجایی که خاطره خوبی از غذا خوردن تو آستارا نداشتیم راهو ادامه دادیم تا یه ناهار خوب بخوریم. علی که گیر داده بود بریم ناهارو بندر انزلی بخوریم. بعدم از راه رشت و قزوین برگردیم تبریز :)) شوهر خوشحالی دارم من :) 30-40 کیلومتری رفتیم تو روستای چوبَر یه رستوران کوچیک پیدا کردیم (رستوران گلستان) که خیلی غذا و مخلفاتش عالی بود. تازه نوشابه شیشه ای هم داشت که دقیقاً طعم پاستیل نوشابه ای میداد!! انقدر ناهار خوردیم من واقعاً داشتم میترکیدم!! تا حالا نشده بود از روی لذت و خوشمزگی غذا این همه پرخوری کنم!! 

باز رفتیم لب ساحل، یه خورده وایستادیم، عکس گرفتیم، چایی و ریس خوردیم. دیگه یه کله راه افتادیم تا خود تبریز. گردنه حیران شدیداً مه بود و واقعاً دیگه ترسیده بودیم. تا اینکه بالاخره نجات پیدا کردیم!


تا رسیدیم خونه بابام از ترکیه رسید. فرداش یعنی شنبه با کلی اصرار علی رو راضی کردم با بابا برم تهران! طفلک دلش نمیخواست تنها بمونه. خیلی حوصله اش سر میره من نیستم.. خلاصه یه ساعته باز چمدون بستم و با بابا و مامان جون رفتیم تهران.


یه هفته ای که تهران بودم همه چیز خیلی معمولی بود و من چون کلی درس و کار ترجمه داشتم وقت نشد که خیلی جای خاصی بریم. فقط یه روز صبح استخر رفتیم و یه روزم رفتیم بازار. 5 شنبه هم نوه خاله مامانم که عروس رفته تهران رو پاگشا کردیم. برای جمعه هم بلیط قطار گرفتیم و با مامان جون برگشتم تبریز.


یه ساعتی بود راه افتاده بودیم که مامانم اس ام اس زد که عمه ام فوت کرده :( خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. بابا و مامان هم شب بلیط گرفتن و با هواپیما رفتن تبریز. زودتر از ما هم رسیدن! حالا اون همه مامانم گریه میکرد که من دارم برمیگردم تبریز، رسیدم خونه دیدم خوابیده تو خونه ما :دی


شنبه صبح رسیدم و بعد از یه کم خواب، رفتیم تشییع جنازه و مراسمات دیگه. عصر هم رفتم یه پالتو مشکی خریدم برای روزهای آینده. یکشنبه صبح مامان برگشت تهران. ما هم فعلاً درگیر مراسماتیم و من همچنان با درسام مشکل دارم!


سه شنبه عصر هم بابا برگشت تهران. منم کلاً سه شنبه رو مشغول سر هم بندی پروژه بودم. خوب پیش رفتم ولی پروژه پایانی چیزی نیست که یه هفته ای بشه انجامش داد، ولی من میخوام که یه هفته ای تمومش کنم :( خدایا یاریَم کن!