متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

6. سرم شلوغه

این چند روزه انقدر کار کردم انقدر کار کردم انقدر کار کردم که احساس مورچه ای بهم دست داده که داره واسه زمستون آذوقه جمع میکنه!!  


فردا شب، شبِ یلداس و ما از تبریز مهمون داریم؛ قوم شوهرم! مامان و بابای علی و خواهر کوچیکش و خواهر بزرگش که متاهله با دختر 3 ساله اش! امروز(جمعه) با قطار راه افتادن و فردا صبح علی الطلوع میرسن اینجا! تازه خود علی کو؟؟ تبریزه! فردا شب ساعت 10:40 با طیاره میاد!! یعنی نصف شب میرسه اینجا تازه شب یلدا بگیریم ما!


خوب این دفعه ی اوله که فامیل جدیدم برای وعده ی غذایی میان اینجا، و مامان کدبانوی منم یه هفته اس خواب و خوراک نداره و هی میگه وای کلی کار داریم...  از اول هفته استرس هاشو هم به من منتقل میکرد و هی میپرسید چی درست کنم ناهار؟ شام چی؟ فرداش چی؟ تو باید دسر درست کنیاااا، میوه تزیین کنیم، سفره بندازم یا رو میز؟؟؟ وااااای چقدر کار داریم... منم که خودم کم استرس داشتم اینا هم بهش اضافه شد


خلاصه از دیروز داریم مثل مورچه ها کار میکنیم، تا جایی که میشه هویج سرخ میکنیم، پیاز سرخ میکنیم، مخلفات شیرین پلو درست میکنیم که زشته جلو مهمون هی بمونیم تو آشپزخونه!


حالا این همه زحمت میکشیم علی خودش نیست که لذت ببره از این همه هنر خانم و مادر خانمش!! مجبوره فقط عکساشو ببینه...


کادوهای شب یلدام تو راهه آخ جون big smile2 smiley

ولی من واسه علی هیچی نخریدم بس که سخت پسنده.. خودش بیاد با هم میریم میخریم ایشالله.. چقدرم که همه چی گرونه :|

در عوض من با کمک مامان یک کیف پول و جاسوئیچی چرم براش درست کردیم که خودش یه دنیا می ارزه!coke smiley

بالاخره با دستای خودم درستش کردم ^_^


از 198 ساعت مونده به ملاقاتمون دارم ساعتا رو میشمرم..  الان دیگه ماکسیمم 24 ساعت مونده که این دلتنگی بعد از 3 هفته رفع بشه.. آمین :)


الانم برم کم کم بخوابم که از فردا میان تا دوشنبه اینجان. گفتن شب یلدا، نه پیشواز و پسواز یلدا که!!


یلداتون مبارک، شب خوش baseball cap smiley


+عکس کیف پول رو فردا میذارم انشاالله :)


+بعداً نوشت:

شما فکر کنید الان فرداس و من اصلاً بد قول نیستم big smile2 smiley  اینم عکس کیف پول

5. روزهای دلتنگی

این روزا همه چی با هم قاطی شده. ترس و استرس امتحانا، هوای ابری و سرد، موسیقی ملایم و گاه غمگین، و دلتنگی! دلتنگی برای همه! برای علی، برای دوستام، برای خودم... خودِ واقعیم... خودِ با شور و نشاطم.


وقتی که موسیقی ساری گَلین رو بارها گوش میدم و تحلیل میکنم، وقتی از پنجره به کوچه ی خیس و یخزده نگاه میکنم، وقتی اس ام اس هاشو چند بار میخونم، وقتی مجردی و متاهلی رو مقایسه میکنم... دلم تنگ میشه برای خیلی چیزا.


برای اون بعد از ظهرای سردی که تو خیابون ها با دوستام آهنگ زمستون و شب انتظار رو میخوندیم و از خنده و هله هوله خوردن سیر نمیشدیم...


برای شبایی که با عشقم تو ماشین تو خیابونای خلوت، آرزوهامونو تو گوشِ هم زمزمه میکردیم...


برای خنده های بی دلیلِ شبونه با ستاره که تمومی نداشتن و آخرش مامانو میکشید تو اتاقمون، داد میزد و آروم میگرفتیم!


برای نارنگی خوردنای سر کلاس کنکورای دوران پیش دانشگاهی...


دلم حتی برای خودم تنگ شده! من دیگه خیلی وقته که وقت نمیکنم خودم باشم! برای دلِ خودم لباس بپوشم، حمام برم، بیرون برم و خودمو به یه ذرت مکزیکی خوشمزه دعوت کنم!


دلم برای غر زدنامم تنگ شده بود که خداروشکر اینجا رو داشتم غر بزنم!



+اصولاً این احساسات موقعی به من دست میدن که بی برنامه باشم. الان با اینکه خییییلیییی وظایف و کارهای زیادی برای انجام دادن دارم ولی بی برنامگی باعث میشه نه به کارام برسم و نه حوصله ام برگرده سرِ جاش! امیدوارم این یک هفته هر چی زودتر بگذره و من به یه سر و سامونی تو زندگیم برسم!!


                                                                                                                    باشد که رستگار شوم!

4. قابل پیش بینی

خوب این داستان هر دو فصل به مدت یک ماه تکرار میشه و کاملاً قابل پیش بینی هست ولی من و امثال من، سعی در کتمان و پیش بینی نکردن اون داریم!!

و اون چیزی نیست به جز افسردگی قبل از امتحانات!!


داستان از وقتی شروع شد که دانشجو شدم :| ترم اول همه چیزو به شوخی گرفتم ولی هرگز یادم نمیره دو هفته ای که امتحان داشتم پلک پایین چشم چپم از استرس میپرید!!!

ترم های بعدی اومدن و رفتن تا من به اینجا رسیدم ( نمیگم دقیقاً به کجا که نفهمین چند ترمه تموم خواهم کرد! ) و همچنان بی عرضگی های طول ترمم ادامه داره تا یک ماه مونده به امتحانا، و در این نقطه اس که افسردگی شدید می گیرم و به جز خواب، وبگردی و زل زدن به یه نقطه عملاً قادر به انجام کار دیگه ای نیستم.


البته بگم از اطرافیان که در تیررس حملات من قرار میگیرن، بعضی ها این یک ماه از دست من فرار میکنن و کاملاً مشخصه که سنگر گرفتن، بعضی های دیگه هم سعی میکنن بهم انرژی مثبت بدن، اکثر این بعضی ها هم همکلاسی های خودم هستن!! یعنی خودمون به خودمون انرژی مثبت میدیم و انرژی مثبت همو دفع میکنیم :))


با اینکه میدونیم این بلا هی سرمون اومده و همیشه همین آش بوده و همین کاسه و همیشه هم اضهار ندامت و تصمیم جدیِ از ترم دیگه میخونم رو در پی داشته، ما همچنان همونیم که بودیم و قصد نداریم عوض شیم! آخه خودمونیم اینطوری بیشتر خوش میگذره :|


خلاصه اینکه امیدوارم این ترم دیگه سرم به سنگ بخوره که بتونم بقیه ی واحدا ( یعنی نصف دوم واحدا ! ) رو پاس کنم و خلاص شم از این مبحث!! در ضمن آبروم بیشتر از این جلوی خانواده ی خودم و شوهرم نره!! بله این جمله ی آخر دردناک ترین قسمت واقعیت بود که منِ پررو به همینشم همیشه میخندم 



و من الله توفیق

3. در حسرت برف

آقا قبول نیس همه جا برف میباره من بی نصیب موندم :|


دیشب علی زنگ زد با یک عالمه ذوق که من تا حّالا ازش ندیده بودم گفت بهاره اینجا یه برفی میباااااارهههههه، اگه اینجا بودی می رفتیم برف بازیییییی...! و گفت که چه قدرررر عاشق برفه! 


حالا من هم گریه ام گرفته هم خنده ام گرفته! گریه از اینکه واقعا اونجا نبودم (آخه ما دوریم... اون تبریزه من تهران...) و خنده از اون همه ذوق


بعدم تا آخر شب داشتم به خوشبختی خودم فکر می کردم که شوهر به این با احساسی گیرم اومده که عاشق برف و برف بازی و قدم زدن تو برفه..   اصلاً تا حالا اینهمه ذوق و احساسات از یه پسر ندیده بودم


کاش اینبار که میرم پیشش برف بیاد این هواااااا     بعد خیلی عشقولانه بریم برف بازی من با گلوله ی برف بزنم تو صورتش، برفا پُر شه تو بینیش بعد یه هفته از سرماخوردگی نتونه بره سر کار بمونه وَرِ دلم خوش بگذره  :خخخخ


خدایا منم برف میخواااااااااااااااام 

2. بیوگرافی

خوب فکر کنم بهتره که از خودم شروع کنم.

بهاره هستم، ۲۱ سالمه، متولد آخرین روز بهارم!!


یک خواهر ناز دارم اسمش ستاره َس.


هنوز عادت نکردم رو فرم هایی که پر میکنم مربع کنار عبارت "متاهل" رو علامت بزنم نه مجرد رو! ۲۳ اردیبهشت ۹۲ عقد کردم و الان یه دختر نامزد محسوب میشم. اسم آقامون علی هستش


فعلاً همین!

1. بسم الله


امروز بعد از مدت ها تصمیم قدیمی وبلاگ نویسی رو عملی کردم!!


این تصمیم مربوط به خیلی وقت پیشه، وقتی که دلم میخواست حرف بزنم، از خودم بگم، از مشکلاتم بگم، از شادیام بگم... الانم دلم میخواد خیلی چیزارو تعریف کنم، از خاطرات قدیمی و جدید و حتی اتفاقات روزانه.


البته تشویق و گاهاً تهدید دوستان هم منو تو این تصمیم مصمّم تر کرد :دی


شروع میکنیــــــــــــم!!!