متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

31. تقصیر

این دفعه تقصیر من بود. سوءتفاهم و بی اعتمادی و مشکلات خیلی بزرگی به خاطر سهل انگاری من پیش اومد.

حرفای الی آویزه ی گوشم بود.

وقتی علی رفت سرکار بهش اس ام اس زدم. 4تا اس ام اس شد عوضش تقریباً تمام حرفامو گفتم. راحتم گریه کردم. چون اگه میخواستم حرفامو مستقیم بگم گریه اجازه نمیداد. خیلی سبک شدم. بهترین چیز هم این بود که بعد از 5-6 دقیقه علی جواب اس ام اس من رو داد. نه لحنش تند بود، نه سرد. انگار می گفت ببین چی کار کردی دختر...

الانم که اومد واسه ناهار دیر کرده بود، اومد دیدم رفته آرایشگاه و با یه ظاهر جدید دیدمش. از ذوق فراوان رفتم بوسیدمش. حرف زدیم و مهربون شدیم. هرچند اتفاقی که افتاد خیلی بد بود و منتظر پس لرزه های احتمالی و یا یه بحث کوچولو در این مورد هستم، ولی خوب خیلی بهتر از اون چیزی که میشد این اتفاق بد رو گذروندیم.

داریم میتونیم!! داریم یاد میگیریم زندگی مشترک یعنی چی! :)

30. توفیق

تاریخ اعزام: آخرین روز بهار 93


پی نوشت: من هنوز با خودم کنار نیومدم واسه رفتن :) البته رفتنش خوبه، برگشتنشه که سخته. یعنی وقتی برگشتم می تونم آدم بشم و انقدر واسه نماز تنبلی نکنم، انقدر واسه لاک پاک کردن تنبلی نکنم؟! خاک بر سرم :|

29. خاطره ی یک شب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28. به مناسبت 23 اردیبهشت

"مادر مثل مداد می مونه، هر لحظه تراشیده شدنشو می بینی، تا اینکه یه روز تموم می شه.. ولی پدر مثل خودکار می مونه، ظاهرش عوض نمی شه، یه روز می بینی که دیگه نمی نویسه..." :(


این جمله غم انگیز ترین جمله ی دنیاس.. پدر واسه همه یعنی یه کوه. یعنی کسی که تو بدترین شرایط می شه روش حساب کرد. یعنی یه سنگ صبور. یعنی کسی که مطمئنی هیچ وقت دستتو ول نمی کنه، همیشه حواسش بهت هست، اما یواشکی، از دور..


سختیای زندگیمون رو دوش بابام بوده، همیشه. چیزایی که اگه یه لحظه من، یا حتی مامانم بدونه، نمی تونیم دَووم بیاریم.. بعد از ازدواجم فهمیدم بابا یعنی چی. بعد از ازدواج بود که دیدم چه قدر دوستم داشته و نمی دونستم، نمی فهمیدم. کاش می شد یه روز دیگه مجرد باشم و خونه ی بابام.. زندگیِ الانم خوبه، خدارو شکر، ولی هیچ کس به اندازه ی مامان و بابا دلسوز آدم نیست.


دلم برای مامان و بابام تنگ شده. مخصوصاً وقتی می بینم فردا روز پدره و من تنها کاری که می تونم بکنم یه تبریک تلفنیه. خیلی دلم گرفته :(



راستی فردا روز مرد منم هست.. علی واقعاً یه مَرده. یه وقتایی اذیتش می کنم و کلی خجالت می کشم، خوب البته یه وقتایی هم اون منو اذیت می کنه. بالاخره تا اخلاق هم دستمون بیاد و پا رو دُمِ هم نذاریم یه کم طول می کشه!


و یه چیز مهم دیگه. فــــــــردا اولین سالگرد عقدمونه، اصلاً باورم نمی شه به این زودی گذشت، و اصلاً باورم نمی شه الان با کسی دارم زندگی می کنم که تقریباً یک سال و ده روز پیش اصلاً نمی شناختمش!! به سنتی ترین و سریع ترین روش ممکن آشنا شدیم و ازدواج کردیم. و من از این انتخاب راضی ام. خدا کسی رو سر راهم قرار داد که بهترین و شبیه ترین شرایط رو به من داشت. منم دست دست نکردم و نذاشتم کِیسِ مناسب از دست بره


از خدا می خوام روزای بهتر از اینو بهمون نشون بده.. آرزو می کنم همیشه کنار هم باشیم، با عشق


بیکار نشینید، آمین بگین :دی

27. یک پست خوشمزه

سلام سلام


پنجشنبه امتحان میان ترم رو حسابی خراب کردم و اومدم خونه :|


بعدشم که همش مهمونی بودیم.


ولی از دیروز خانـــــوم شدم! خونه تمیز کردم، آشپزخونه تکونی کردم، و یه عالمه آشپزی و آرد بازی کردم!!

نه که میان ترم هارو خوب دادم، خیالم راحت شد که واسه پایان ترم کار چندانی ندارم، این شد که تصمیم گرفتم خانوم خونه بشم!! :|


دیروز صبح برای اینکه پخت کیک رو توی مایکروویوم امتحان کنم و قلقش دستم بیاد، دستور پای سیب رو از مامانم گرفتم و شروع به کار کردم. از مایکروویو راضی بودم، فقط اشتباه خودم و زیاد شدن آرد، یه ذره کیک رو سفت کرد. ولی قسمت سیب و دارچین و کاراملش حرف نداشت.(توصیه میشه افراد دارای ناراحتی قلبی و همچنین افراد شکمو از دیدن عکس ها پرهیز کنند.) اینم عکسش >> پای سیب


شب هم دیدم از آرد بازی سیر نشدم، پیراشکی با خمیر مخصوص بهاره درست کردم.. کاش الان بود بازم میخوردم.. پیراشکی


و امروز ظهر هم ته مونده ی هنر آشپزیمو رو کردم. البته هنرم تموم نشدااا، تا اطلاع ثانوی حوصله ام تموم شد :) این شما و این هم ته دیگ ته چینی بهاره، با مرغِ حسابی سرخ شده.. >>  ته چین


ولی امشب شام دیگه از دلمه ای که مامانم برام درست کرده بود گذاشته بود تو فریزر نوش جان خواهیم کرد!


الان که داشتم این پست رو مینوشتم، تلویزیون طبق معمول روی یکی از کانال های موزیک بود، دیدم آهنگا باب میلم نیست، خواستم خاموشش کنم، تا دست به کنترل بردم دو تا آهنگ مورد علاقه ام رو پشت سر هم پخش کرد!! یعنی توروخدا خاموشم نکن!! هر دو ترکی هستن و کلیپ های خیلی قشنگی دارن.


یکی Gokhan Turkmen - Cati Kati

اونیکی Nil Karaibrahimgil - Kanatlarim Var Ruhumda


این هم یه عکس همینجوری از پنجره ی اتاق پشتی خونمون... نصف بیشتر تبریز از این اتاق معلومه


26. شروعی دوباره!

یک دو سه... صدای منو از خونه ی خودم میشنوین...


اول؛ سلاااااام. چه قدر نبودماااا. سال نو مبارک راستـــــــــــــی  ^_^


دوم؛ اینجانب به جمع متاهلین واقعی پیوستم. پذیرای تبریکات صمیمانه تون هستم :)

بالاخره روز 7 فروردین جمعی از بزرگ و کوچک های فامیل این طرفی و اون طرفی، جمع شدن دور هم، خوردن، آشامیدن، رقصیــــدن، آخر سر هم ما دو تا کبوتر عاشق رو گذاشتن خونه ی خودمون و گذاشتن رفتن. مارو گذاشتن با یه دنیا مسئولیت!!


الناز جونم، قند و عسلم، مرسی که اومدی.. انقدر خوبه که روز عروسیت دوستت پیشت باشه... یادته وقتی دیدمت چه قدر ذوق کردم؟؟ خیلی خوب بود

باشد که جبران کنیم


سوم؛ کارای خونه خیلی طول کشید تا تموم شه.. کلی از درسا عقب افتادم فقط به خاطر مشکلات اینترنت مخابرات لعنتی، که روی خطمون ADSL داشت، اما چون به اسم کسی بود که قبل از ما اینجا ساکن بود، نه به ما یوزر و پسورد میدادن که استفاده کنیم ازش، نه جمع آوری میکردن :| دقیقاً 3 ساعت بعد از این که بالاخــــره موفق به پیدا کردن کد ملی کسی که ADSL به نامش بود شدیم و اینترنت رو شارژ کردیم، زدن جمع آوریش کردن :| باز من موندم و کلاس های عقب افتاده تـــــا بالاخره از شرکتی که می خواستیم اینترنت گرفتیم، متاسفانه حجمی :( ولی باز هم خدا رو شکر می کنم که اینترنت دارم و 24 ساعته با مامان و آبجی با وایبر در تماسم


چهارم؛ من دو هفته شایدم بیشتر، تلویزیون نداشتم حتی!!! وای از دست این آقای گرفتار (همسرم) که دو ساعت وقت نداشت بره تلویزیون بخره.. بعدشم که تلویزیون خرید، یه هفته تلویزیون رو زمین بود چون میز نداشتیم!!


پنجم؛ با این توصیفات از گرفتاری ها و مشغله های همسر، هنوز مایلید بدونید ماه عسل کجا رفتیم؟؟ با اجازه تون روز 13 فروردین، مصادف با سیزده بدر، به همراه خانواده ی آقامون و خودمون و جاریمون و خواهرشوهر و اینا، رفتیم باغ پدرشوهر، واقع در کلیومتر 1 اتوبان تبریز - زنجان :|

از سیزدهم هم که مامانم اینا برگشتن تهران، علی منو تهران نبرد و با این کارش واقعاً خیلی ناراحتم کرد.. دلم ازش پره. مامانمم هی صبر کرد دید نرفتیم تهران، طفلک خودش اومد تبریز. هفته پیش پنج شنبه شب بود که اومد و دوشنبه برگشت. کلی هم خسته اش کردم. هم برام مهمون داری کرد ( مادر شوهر و برادر شوهر اینا اومدن) هم کلی خرید واسه خونه داشتم که انجامشون دادیم، هم فریزرم رو پر کرد.


ششم؛ داستان مکه هم که فکر کنم داره به افسانه ها میپیونده، مشکلاتی پیش اومده که سفر ما 50 - 50 عه!


هفتم؛ دیروز امتحان میان ترم داشتم، فردا هم دومی و آخریشه. برای همینه که بالاخره وقت کردم بیام وبلاگمو آپ کنم!! اصلن وقتی اسم درس و امتحان میاد، آدم همه ی کارای عقب افتاده و مهمونی و ... یادش میفته و تصمیم میگیره از زیر دینشون دَربیاد ! -_-


انقدر حرف نگفته دارم که میتونم هشتم و نهم و دهم و تــــــــــــا هزارم حتی بنویسم، اما وقت و از همه مهم تر حوصله شو ندارم :| احتیاج به یه محرک قوی دارم، یه چیزی مثل برق 220 ولت، که روشنم کنه و دست از خوابیدن و تلویزیون دیدن و آهنگ گوش دادن بردارم.. کسی میتونه کمک کنه واسه دریافت انرژی مثبت؟