متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

74. اقدامات ضد تنبلی

شنبه بعد از ظهر عقد دختر دوست بابام بود. خیلی سال ها پیش با هم خیلی صمیمی بودیم. هر وقت می ومدیم تبریز من به زور ازش جدا می شدم. هم بازی های خوبی بودیم و دوست داشتم تنها بمونم خونه شون و باهم بازی کنیم. اما دیگه کم کم دوستی ها کمرنگ شدن. هنوز هم بین بابام و دوستش (که از دوران دبیرستان دوستن) صمیمیت هست، اما فکر می کنم درگیری های کاری و تشریفات و گرونی و این حرفا بین رفت و آمدهای خانوادگی فاصله انداخت. کم کم من هم از دوست صمیمیم جدا شدم. اون روز باورم نمی شد ما انقدر بزرگ شدیم. الان من خونه خودمو دارم اون هم به زودی میره خونه خودش. کسی چه می دونه. شاید دوباره شدیم دوستای صمیمی و بچه هامون هم بازی شدن!! علی بعد از ظهر برای عقد نتونست بیاد، و برای شام هم قول نداد که بیاد. امان از دست این مغازه. اما خوب به خاطر یخ بندونی که ناشی از برف جمعه بود، و شایدم به خاطر 500 تا صلواتی که نظر کردم علی بیاد و من تنها نباشم (!!) علی ساعت 8 مغازه رو بست و برای شام رسید.

مراسم هم خیلی خوب بود. همه چیز به جا و به ترتیب بود. خلاصه که خیلی خوشم اومد. تنها چیزی که اون روز ناراحتم کرده بود این بود که وقتی داشتم سرویس طلاهامو می انداختم جای حلقه ی گم شده خیلی ناراحتم کرد :(


دیگه این هفته خبر خاصی نبود.


از دیروز تصمیم داشتم ساعت 6 با یکی از شبکه های تلویزیونی اون ور آبی ورزش کنم! اما دیروز خواب و تنبلی رو ترجیح دادم. امروز هم 5 دقیقه دیر یادم افتاد برنامه ورزش رو. اما با پررویی و بدون نرمش و گرم کردن بدنم شروع کردم با تی وی ورزش کردم. اما الان از شدت درد ماهیچه های شکمم تقریباً ضعف کردم :| همه اش هم تقصیر مربی بود که می گفت به خوش اندامی فکر کنید. و منو گول زد!!


کارای عید رو دارم خیلی خیلی ریز ریز انجام میدم. مثلاً امروز فقط سینی فر رو شستم!! خیلی فعالم اصلاً من! ^______^


پنجشنبه عقد دختر عمه امه. داره با پسر عموم ازدواج می کنه. مامان اینا پنجشنبه صبح میان و احتمالاً جمعه بعد از ظهر برمی گردن تهران. منم می خوام باهاشون برم. مادرشوهره هم هی می خواد منو منصرف کنه، اما من نمی شم اصلنم. به کسی هم ربطی نداره. :دی

نظرات 2 + ارسال نظر
ELi سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 23:55 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

شازده کوچولو سه‌شنبه 5 اسفند 1393 ساعت 19:31

اول که متنو دیدم فکر کردم نوشتین
دوست دختر بابام O_o
یه نفس عمیق کشیدم و با دقت بیشتری خوندم
که خدارو شکر سوء تفاوت حل شد
آخه فقط همین یه مورد رو کم داشتیم :))

ببخشید بی مزگی کردم

:)) اتفاقاً خودمم نگران بودم این شکلی خونده بشه!! جور دیگه نمیشد نوشت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد