متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

75. به پایان آمد این دفتر / حکایت همچنان باقی ست!

خسته ام از امسال. خیلی جنب و جوش و استرس و کار و هزارتا چیز دیگه داشتم. هر سال همینجوری میشه. روزای آخر انگار دیگه حوصله ندارم زندگی کنم. روزشماری می کنم برای شنبه. 1 فروردین 1394. تقویم که نو میشه انگار منم نو میشم. دیگه با تمام وجود منتظر هوای بهار و سبزی تازه درختا و صدای پرنده ها هستم. فصل باغ رفتن و پارک رفتن و مانتوی نازک پوشیدن!! چه قدر خوبه که تو کشورمون تمام فصل ها رو با معنای واقعیشون تجربه می کنیم :)

سه هفته پیش با مامان اینا رفتم تهران. 9 روز اونجا بودم. همه اش خرید و گردش و مهمونی بودیم. خیلی خوش گذشت. بعد از اینکه برگشتم هم مشغول خرید عید و تمیز کردن خونه بودم. چون دلم می خواست لحظه تحویل سال خونه کاملاً تمیز باشه خیلی از کارام مونده بود برای دقیقه نود! هنوز هم یکی دوتا از کارا مونده که امروز تموم میشه. فردا هم تا به خودمون بیایم شب شده و منتظر 94 ایم!

مامانم اینا رفتن مسافرت. امروز راه افتادن سمت عسلویه. پسرعموم اونجا زندگی میکنه. رفتن که هم اونارو ببینن و هم شهرای اون اطراف رو بگردن. اما ما خونه ایم. احتمالاً وسطای تعطیلات یه جای نزدیکی بریم.

خدایا شکرت که من امسال زندگی جدیدم رو تجربه کردم. شکرت که تجربه شیرینی بود و موفق بودم. شکرت که اومدم زیارت خانه زیبات. شکرت که درسم با موفقیت تموم شد. شکرت که عزیزانم سالم هستن.

امیدوارم سال جدید سال پربرکتی باشه. و از خدا می خوام شرایط زندگیمونو عوض کنه و اوقات فراغت بیشتری داشته باشیم. هر روز عاشق تر باشیم. من بتونم طرح مهندسی پزشکی اسم نویسی کنم و نوبتم برسه و مشغول شم. امیدوارم امسال نتیجه زحمات درسی که کشیدم رو ببینم. برای سال جدید از خدا تحرک می خوام، انرژی می خوام، سلامتی می خوام.

نوروز 94 مبارک.



+ یادم رفت بگم روزی که داشتم می رفتم تهران علی زنگ زد و گفت دوستش حلقه ام رو پیدا کرده. حلقه سالم و سلامت همون جایی مونده بود که افتاده بود. نه آب برده بود و نه کسی برداشته بودش. خدارو شکر :)

74. اقدامات ضد تنبلی

شنبه بعد از ظهر عقد دختر دوست بابام بود. خیلی سال ها پیش با هم خیلی صمیمی بودیم. هر وقت می ومدیم تبریز من به زور ازش جدا می شدم. هم بازی های خوبی بودیم و دوست داشتم تنها بمونم خونه شون و باهم بازی کنیم. اما دیگه کم کم دوستی ها کمرنگ شدن. هنوز هم بین بابام و دوستش (که از دوران دبیرستان دوستن) صمیمیت هست، اما فکر می کنم درگیری های کاری و تشریفات و گرونی و این حرفا بین رفت و آمدهای خانوادگی فاصله انداخت. کم کم من هم از دوست صمیمیم جدا شدم. اون روز باورم نمی شد ما انقدر بزرگ شدیم. الان من خونه خودمو دارم اون هم به زودی میره خونه خودش. کسی چه می دونه. شاید دوباره شدیم دوستای صمیمی و بچه هامون هم بازی شدن!! علی بعد از ظهر برای عقد نتونست بیاد، و برای شام هم قول نداد که بیاد. امان از دست این مغازه. اما خوب به خاطر یخ بندونی که ناشی از برف جمعه بود، و شایدم به خاطر 500 تا صلواتی که نظر کردم علی بیاد و من تنها نباشم (!!) علی ساعت 8 مغازه رو بست و برای شام رسید.

مراسم هم خیلی خوب بود. همه چیز به جا و به ترتیب بود. خلاصه که خیلی خوشم اومد. تنها چیزی که اون روز ناراحتم کرده بود این بود که وقتی داشتم سرویس طلاهامو می انداختم جای حلقه ی گم شده خیلی ناراحتم کرد :(


دیگه این هفته خبر خاصی نبود.


از دیروز تصمیم داشتم ساعت 6 با یکی از شبکه های تلویزیونی اون ور آبی ورزش کنم! اما دیروز خواب و تنبلی رو ترجیح دادم. امروز هم 5 دقیقه دیر یادم افتاد برنامه ورزش رو. اما با پررویی و بدون نرمش و گرم کردن بدنم شروع کردم با تی وی ورزش کردم. اما الان از شدت درد ماهیچه های شکمم تقریباً ضعف کردم :| همه اش هم تقصیر مربی بود که می گفت به خوش اندامی فکر کنید. و منو گول زد!!


کارای عید رو دارم خیلی خیلی ریز ریز انجام میدم. مثلاً امروز فقط سینی فر رو شستم!! خیلی فعالم اصلاً من! ^______^


پنجشنبه عقد دختر عمه امه. داره با پسر عموم ازدواج می کنه. مامان اینا پنجشنبه صبح میان و احتمالاً جمعه بعد از ظهر برمی گردن تهران. منم می خوام باهاشون برم. مادرشوهره هم هی می خواد منو منصرف کنه، اما من نمی شم اصلنم. به کسی هم ربطی نداره. :دی

73. برف که از حد گذشت..!

برف و برف بازی هم حدی داره! دیروز از صبح خونه پ (زن ه) بودم. (رمزی نوشتن چه حالی میده!!) ناهارو خوردیم دیدیم برف داره میباره. برفای درشت و یه جوری که گفتیم این برف که نمیشینه!! ولی زهی خیال باطل!!!

شب که وقت رسیدن شوهرا و اون یکی دوستا بودیم (الف و پ) برف انقدر سنگین شد که با یه ساعت تاخیر رسیدن. برف میبارید در حد تیم ملی! کم کم برف تبدیل به کولاک شد. برف و باد شدید و سرما. تو عمرم همچین برفی ندیده بودم و شایدم دیگه نبینم! مثل فیلمای ترسناک و منطقه اسکیموها شده بود. خونه پ هم تو یکی از دورترین و خارجی ترین نقاط شهر بود. شب که پاشدیم برگردیم خونه خیلی مطمئن نبودیم که داریم کار درستی انجام میدیم. با هزار زور و زحمت ماشینارو از پارک درآوردیم. حتی در ماشینا سخت باز می شد. بعد از یک ساعت لیز خوردن و گیر کردن و افتادن تو جوب (چون اصلاً معلوم نبود جوب کجاست) تونستیم از مجتمع خارج شیم. بعد از اون هم خیابونا افتضاح بود. انقدر برف می بارید که اگه شهرداری نمکم می پاشید زیر برف میموند!!

تازه تو مجتمع هم که پیاده شدیم ماشین الف رو از تو جوب دربیاریم من و علی پامونو گذاشتیم رو جوب و تا کمر فرو رفتیم تو برف :| وقتی هم از برف اومدم بیرون داد زدم "وااااااای علی حلقــــــــه ام" حالا تو اون هیری ویری دنبال حلقه می گشتیم. تو اون برفا. پیدا نشد که نشد. و من کلی گریه کردم. ارزش مادی حلقه بیشتر از دو میلیون نبود ولی ارزش معنوی داشت خب.. ست بود با حلقه ی علی خوب.. :((((( سپردیم به نگهبانی که اگه کسی پیداش کردم ببره بده. اونم گفت اینجا چیزی گم بشه میارن میدن، اما معلوم نیس این برفایی که تا صبح قراره یخ بزنن کی آب بشن. می دونم که تا مدتـــــــها هروقت از اونجا رد بشم چشمم دنبال حلقه ام می گرده :(


صبح می خواستم برم آرایشگاه و موهامو 3-4 سانتی کوتاه کنم و یه سشوارم بکشم اما با این وضع برف و خیابونای لیز نشد که برم. آخه امروز بعد از ظهر عقد دختر دوست بابامه.  بابام اینا هم که تبریز نیستن، من میرم و علی هم که برای شام میاد. یعنی شاید بیاد. اسفنده و به خاطر عید نمیتونه مغازه رو زود ببنده. یعنی اصلاً مغازه خالی نمیشه که بخواد ببنده :(


من برم ناهار درست کنم و کم کم آماده شم.


حلقــــــــــــــــه ام :((((((((((