-
31. تقصیر
دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 16:39
این دفعه تقصیر من بود. سوءتفاهم و بی اعتمادی و مشکلات خیلی بزرگی به خاطر سهل انگاری من پیش اومد. حرفای الی آویزه ی گوشم بود. وقتی علی رفت سرکار بهش اس ام اس زدم. 4تا اس ام اس شد عوضش تقریباً تمام حرفامو گفتم. راحتم گریه کردم. چون اگه میخواستم حرفامو مستقیم بگم گریه اجازه نمیداد. خیلی سبک شدم. بهترین چیز هم این بود که...
-
30. توفیق
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 11:00
تاریخ اعزام: آخرین روز بهار 93 پی نوشت: من هنوز با خودم کنار نیومدم واسه رفتن :) البته رفتنش خوبه، برگشتنشه که سخته. یعنی وقتی برگشتم می تونم آدم بشم و انقدر واسه نماز تنبلی نکنم، انقدر واسه لاک پاک کردن تنبلی نکنم؟! خاک بر سرم :|
-
29. خاطره ی یک شب
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 13:57
-
28. به مناسبت 23 اردیبهشت
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 16:07
"مادر مثل مداد می مونه، هر لحظه تراشیده شدنشو می بینی، تا اینکه یه روز تموم می شه.. ولی پدر مثل خودکار می مونه، ظاهرش عوض نمی شه، یه روز می بینی که دیگه نمی نویسه..." :( این جمله غم انگیز ترین جمله ی دنیاس.. پدر واسه همه یعنی یه کوه. یعنی کسی که تو بدترین شرایط می شه روش حساب کرد. یعنی یه سنگ صبور. یعنی کسی...
-
27. یک پست خوشمزه
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 21:39
سلام سلام پنجشنبه امتحان میان ترم رو حسابی خراب کردم و اومدم خونه :| بعدشم که همش مهمونی بودیم. ولی از دیروز خانـــــوم شدم! خونه تمیز کردم، آشپزخونه تکونی کردم، و یه عالمه آشپزی و آرد بازی کردم!! نه که میان ترم هارو خوب دادم، خیالم راحت شد که واسه پایان ترم کار چندانی ندارم، این شد که تصمیم گرفتم خانوم خونه بشم!! :|...
-
26. شروعی دوباره!
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 21:38
یک دو سه... صدای منو از خونه ی خودم میشنوین... اول؛ سلاااااام. چه قدر نبودماااا. سال نو مبارک راستـــــــــــــی ^_^ دوم؛ اینجانب به جمع متاهلین واقعی پیوستم. پذیرای تبریکات صمیمانه تون هستم :) بالاخره روز 7 فروردین جمعی از بزرگ و کوچک های فامیل این طرفی و اون طرفی، جمع شدن دور هم، خوردن، آشامیدن، رقصیــــدن، آخر سر...
-
25. پناه بر خدا!
چهارشنبه 21 اسفند 1392 01:47
اسم اینجارو باید بکنم غرغر نوشت :| +خانووووم شدم دارم درس میخونم.. +فلانی! دو شب پیش باز اومدی تو خوابم. خیلی بیشعوری ینی، خیلیااااااا :))) +وقت جرم گیری داشتم دهم اسفند، که یهو رفتم تبریز. دیگه کلاً بیخیال شدم. الان با دندونای زردم چه کنم؟؟!! ترکیب جوش شیرین با آب اکسیژنه واقعاً بی خطر و تاثیر گذاره؟؟ +واقعاً یه...
-
24. بهاره خسته
سهشنبه 20 اسفند 1392 21:08
بعلـــــــــه، دیروز بالاخره وسایلو جمع و جور کردیم و فرستادیم تبریز. امروز هم علی رفت دم خونه و همه رو تحویل گرفت. مونده فرش و تشک که باید از تبریز بخریم. لباسا و کتابا و وسایل خیلی شخصی رو هم فرستادم تموم شد دیگه. الان کمد و کشوهای لباسام خالیه :| یکی دوتا بلوز و شلوار و شال دارم واسه 4-5 روز آینده. ولی من اصلاً...
-
23. جمعه
شنبه 17 اسفند 1392 09:29
دیروز از صبح کلی کار تلفنی داشتم که خدارو شکر تنبلی رو گذاشتم کنار و همه شونو انجام دادم.. آخ آخ نه دروغ نگم، یه وقت آرایشگاه واسه دوستم باید اوکی کنم! و به یه دوستم باید زنگ بزنم ببینم اینی که جدیداً نامزد کرده، نامزدش کیه و کلی فضولی و اینا :)) ولی خوب با این حال 3-4 تا تلفن زدم و کلی خیالم راحت شد.. نمیدونم چرا...
-
22. طیّ الارض!
جمعه 16 اسفند 1392 00:16
تو این هفته رفتم تبریز و اومدم. پرو لباس عروس و خرید مانتو و روسری مونده بود. دلم یه شلوار لی هم میخواد ولی دیگه روم نمیشه از علی پول بخوام خوب :| خونه هم برق انداخته شد و آماده اس که وسایلامو ببریم. وسایلا ایشالله هفته ی دیگه فرستاده میشن تبریز و هفته ی بعدشم باید بریم که بچینیمشون و آماده ی عید و مراسم بشیم.. وای چه...
-
21. دو کلمه حرف حساب با خودم!
شنبه 10 اسفند 1392 01:13
-
20. ابرهای منفی، برید ردّ کارتوووون !
چهارشنبه 7 اسفند 1392 22:04
دیروز ظهر با ستاره رفتیم دندونپزشکی، خدارو شکر دندونام مشکلی نداره و فقط جرم گیری لازم دارم. ستاره هم یه دندون باید پر کنه. بعدش که دیدیم دندونامون تقریباً سالمه و هوا هم عالیه، دو تا بیسکوپیچ خریدیم و جشن گرفتیم! رفتیم پارک ایرانشهر یه ذره قدم زدیم و عکس گرفتیم. دوتا آهنگ شادمهرم با هندزفری من گوش دادیم. راستش اصلاً...
-
19. ...
سهشنبه 6 اسفند 1392 13:13
الان من مثل خر تو گل گیر کردم.. من یه اشتباه بزرگ کردم و نمیدونم چبران شدنیه یا نه. یاد اون روزی میفتم که به مامان گفتم مگه من میخوام برم تبریز که شماره میدی به این خواستگارا؟؟ الان میشینه گریه میکنه که چرا میری تبریز میشینم گریه میکنم که چرا میرم تبریز من پشیمون نیستم من علی رو خیلی دوست دارم زندگی بدون اون اصلاً...
-
18. مشکلات اقتصادی، اسکلتی، روانی!
جمعه 2 اسفند 1392 22:51
خدایــا شکرت که ایـــن همه پول داریم که هرچی نیاز دارم واسه خونه ی آینده ام میخرم.. مرسی خدا واقعاً این همه خرید میکنم دیگه روم نمیشه حتی از بابام تشکر کنم.. با این که میدونم حسابی دستش تنگه.. کم نمیذاره برام و البته منم واقعاً از خیلی خریدای الکی و غیرالکی صرفنظر کردم. چهارشنبه رفتیم بازار با مامان.. انقدر وسایل...
-
17. بارون
دوشنبه 28 بهمن 1392 13:56
من عاشق بوی بارونم.. یکی از زیباترین چیزایی که خدا آفریده بوی بارونِ.. یه حسِّ خوبیه.. بوی خاک.. خدایا شکرت واسه این همه زیبایی ^_^ + از صبح پنجره ی اتاقمو هی باز میکنم که صدا و بوی بارون بپیچه تو اتاقم. ولی سرده
-
16. بی خوابی
یکشنبه 27 بهمن 1392 22:01
دیشب عجب شبی بود. به قول ستاره خانوادگی جنّی شده بودیم :)) امان از این بیخوابی اول شب و پرخوابی صبحای من :( هرکاری میکنم نمیتونم برنامه مو تنظیم کنم.. دیشب از ساعت 12 تو رخت خواب بودم ولی 1:30 تونستم بخوابم بعد تا ساعت 4 هی بیدار شدم و گلاب به روتون هی رفتم دستشویی! دیگه خوابم نبرد.. رفتم یه سر به ا.ی.ن.س.ت.ا.گ.ر.ا.م...
-
15. اَشکدونیم پُره :|
سهشنبه 22 بهمن 1392 00:10
سلام ^_^ با این همه فاصله و تفریح در طول تعطیلات بین ترم، هنوز هم حس خستگی و بی حوصلگی ادامه داره.. کلاسای ترم جدید از شنبه شروع شده و حضور من سر کلاس ها بی فایده تر از در و دیوار و پنجره است خوب آقا من درگیری های ذهنی مهمتری نسبت به درس دارم :دی اگه انقدر تو درسا عقب نبودم این ترم مرخصی میگرفتم. 39 روز دیگه عیده! 46...
-
14. افکار مغشوش من...
جمعه 18 بهمن 1392 13:58
-
13. دور از تصور
شنبه 5 بهمن 1392 23:23
اصلاً فکرشم نمیکردم این ترم همه ی درسامو پاس کنم.. بعد از مدت ها فکرم از درس آسوده اس!! :)
-
12. آنچه در این 10 روز گذشت..!
چهارشنبه 2 بهمن 1392 21:30
سلـــــــام نگاه کن گرد و خاک اینجا رو.. بازگشت پیروزمندانه ی علی همچین سرمو گرم کرد وقت نکردم یه سر به اینجا بزنم! اول از بازگشت علی بگم که قرار بود شنبه صبح ساعت 8 برسه تبریز، پرواز کنسل شد!! شد یکشنبه صبح.. باز هی منتظر شدیم... هوای تبریز به قدری آلوده بود که هواپیما نتونست فرود بیاد، برد ارومیه پیاده شون کرد بقیه...
-
11. طعم جدیدی از تنهایی
پنجشنبه 19 دی 1392 00:06
با اینکه در واقع و به معنای ظاهری کلمه تنها نیستم، ولی الان واقعاً حس میکنم تنهام... تنها از نظر اینکه واقعاً کسی که بهم نزدیک باشه الان کنارم نیست. دوستام هستن، فامیلا هستن، ولی خانواده نیست. سه شنبه امتحان داشتم.. دوشنبه شب مهمون بودیم طرف شوهر! حالا من یک چهارم درسم مونده! 1 نصف شب برگشتیم خونه تازه شروع کردم به...
-
10. تلاش برای درس خوندن
یکشنبه 15 دی 1392 18:23
باز من اومدم تبریز به هیچ کاریم نمیرسم سه شنبه با قطار اومدم اینجا پیش آقامون ^_^ مامان و بابا و خواهر کوچیکه ی علی رفته بودن مشهد.. از چهارشنبه که اومدم حسابی شوهرداری کردم تا دیروز که مامانش اینا برگشتن. بشور بپز بساب شنبه هم اولین امتحانمو (اندیشه 2) دادم.. بد نبود. الانم سعی میکنم برای سه شنبه درس بخونم که امتحان...
-
9. من و مامان
یکشنبه 8 دی 1392 23:27
بعضی وقتا فکر میکنم یعنی منم در آینده مثل مامانم میشم؟ کارایی که مامانم انجام میده رو انجام میدم؟ راه رفتنم، حرف زدنم، کارِ خونه کردنم، لباس پوشیدنم... مثلاً من هیچ وقت نمیفهمم داخل کابینت های آشپزخونه کی باید تمیز شن، مثلاً اون پنجره ی کوچولوی بالای آشپزخونه رو کی باید تمیز کرد.. اصلاً کثیف شدن اینا رو درک نمیکنم......
-
8. شنیدن خبرهای بد :(
شنبه 7 دی 1392 18:34
تو 72 ساعت بفهمی دو تا از دخترای فامیل تومور مغزی دارن... یکیشون دختر عمه ی 31 ساله ات که یه پسربچه ی 6 ساله داره.. وضعشم وخیمه، تومور رسیده به نخاعش و دکترای تبریز گفتن باید بره تهران، ما نمیتونیم کاری براش بکنیم... همه چیز بین لبای دکتریه که این هفته تو تهران میره پیشش. اون یکی دختر داییِ دختر عموت باشه! فامیل دوره...
-
7. شرح در متن :|
شنبه 7 دی 1392 00:05
از دیروز میخوام بنویسم ولی چون عنوان مناسب پیدا نمیکردم دستم به کیبورد نمیرفت!! مهمونا دوشنبه برگشتن تبریز. خدا رو شکر همه چیز خیلی خوب و با برنامه و آبرومندانه برگذار شد :) عکس علی رو به زور یک شب اضافه نگه داشتم... سه شنبه هم از بعد از ظهر بیرون بودیم! از بازار تا منیریه، از منیریه تا ولیعصر، از ولیعصر تا هفت تیر!!...
-
6. سرم شلوغه
جمعه 29 آذر 1392 22:41
این چند روزه انقدر کار کردم انقدر کار کردم انقدر کار کردم که احساس مورچه ای بهم دست داده که داره واسه زمستون آذوقه جمع میکنه!! فردا شب، شبِ یلداس و ما از تبریز مهمون داریم؛ قوم شوهرم! مامان و بابای علی و خواهر کوچیکش و خواهر بزرگش که متاهله با دختر 3 ساله اش! امروز(جمعه) با قطار راه افتادن و فردا صبح علی الطلوع میرسن...
-
5. روزهای دلتنگی
دوشنبه 25 آذر 1392 00:16
این روزا همه چی با هم قاطی شده. ترس و استرس امتحانا، هوای ابری و سرد، موسیقی ملایم و گاه غمگین، و دلتنگی! دلتنگی برای همه! برای علی، برای دوستام، برای خودم... خودِ واقعیم... خودِ با شور و نشاطم. وقتی که موسیقی ساری گَلین رو بارها گوش میدم و تحلیل میکنم، وقتی از پنجره به کوچه ی خیس و یخزده نگاه میکنم، وقتی اس ام اس...
-
4. قابل پیش بینی
جمعه 22 آذر 1392 17:03
خوب این داستان هر دو فصل به مدت یک ماه تکرار میشه و کاملاً قابل پیش بینی هست ولی من و امثال من، سعی در کتمان و پیش بینی نکردن اون داریم!! و اون چیزی نیست به جز افسردگی قبل از امتحانات!! داستان از وقتی شروع شد که دانشجو شدم :| ترم اول همه چیزو به شوخی گرفتم ولی هرگز یادم نمیره دو هفته ای که امتحان داشتم پلک پایین چشم...
-
3. در حسرت برف
سهشنبه 19 آذر 1392 13:55
آقا قبول نیس همه جا برف میباره من بی نصیب موندم :| دیشب علی زنگ زد با یک عالمه ذوق که من تا حّالا ازش ندیده بودم گفت بهاره اینجا یه برفی میباااااارهههههه، اگه اینجا بودی می رفتیم برف بازیییییی...! و گفت که چه قدرررر عاشق برفه! حالا من هم گریه ام گرفته هم خنده ام گرفته! گریه از اینکه واقعا اونجا نبودم (آخه ما دوریم......
-
2. بیوگرافی
دوشنبه 18 آذر 1392 15:44
خوب فکر کنم بهتره که از خودم شروع کنم. بهاره هستم، ۲۱ سالمه، متولد آخرین روز بهارم!! یک خواهر ناز دارم اسمش ستاره َس. هنوز عادت نکردم رو فرم هایی که پر میکنم مربع کنار عبارت "متاهل" رو علامت بزنم نه مجرد رو! ۲۳ اردیبهشت ۹۲ عقد کردم و الان یه دختر نامزد محسوب میشم. اسم آقامون علی هستش فعلاً همین!