متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

26. شروعی دوباره!

یک دو سه... صدای منو از خونه ی خودم میشنوین...


اول؛ سلاااااام. چه قدر نبودماااا. سال نو مبارک راستـــــــــــــی  ^_^


دوم؛ اینجانب به جمع متاهلین واقعی پیوستم. پذیرای تبریکات صمیمانه تون هستم :)

بالاخره روز 7 فروردین جمعی از بزرگ و کوچک های فامیل این طرفی و اون طرفی، جمع شدن دور هم، خوردن، آشامیدن، رقصیــــدن، آخر سر هم ما دو تا کبوتر عاشق رو گذاشتن خونه ی خودمون و گذاشتن رفتن. مارو گذاشتن با یه دنیا مسئولیت!!


الناز جونم، قند و عسلم، مرسی که اومدی.. انقدر خوبه که روز عروسیت دوستت پیشت باشه... یادته وقتی دیدمت چه قدر ذوق کردم؟؟ خیلی خوب بود

باشد که جبران کنیم


سوم؛ کارای خونه خیلی طول کشید تا تموم شه.. کلی از درسا عقب افتادم فقط به خاطر مشکلات اینترنت مخابرات لعنتی، که روی خطمون ADSL داشت، اما چون به اسم کسی بود که قبل از ما اینجا ساکن بود، نه به ما یوزر و پسورد میدادن که استفاده کنیم ازش، نه جمع آوری میکردن :| دقیقاً 3 ساعت بعد از این که بالاخــــره موفق به پیدا کردن کد ملی کسی که ADSL به نامش بود شدیم و اینترنت رو شارژ کردیم، زدن جمع آوریش کردن :| باز من موندم و کلاس های عقب افتاده تـــــا بالاخره از شرکتی که می خواستیم اینترنت گرفتیم، متاسفانه حجمی :( ولی باز هم خدا رو شکر می کنم که اینترنت دارم و 24 ساعته با مامان و آبجی با وایبر در تماسم


چهارم؛ من دو هفته شایدم بیشتر، تلویزیون نداشتم حتی!!! وای از دست این آقای گرفتار (همسرم) که دو ساعت وقت نداشت بره تلویزیون بخره.. بعدشم که تلویزیون خرید، یه هفته تلویزیون رو زمین بود چون میز نداشتیم!!


پنجم؛ با این توصیفات از گرفتاری ها و مشغله های همسر، هنوز مایلید بدونید ماه عسل کجا رفتیم؟؟ با اجازه تون روز 13 فروردین، مصادف با سیزده بدر، به همراه خانواده ی آقامون و خودمون و جاریمون و خواهرشوهر و اینا، رفتیم باغ پدرشوهر، واقع در کلیومتر 1 اتوبان تبریز - زنجان :|

از سیزدهم هم که مامانم اینا برگشتن تهران، علی منو تهران نبرد و با این کارش واقعاً خیلی ناراحتم کرد.. دلم ازش پره. مامانمم هی صبر کرد دید نرفتیم تهران، طفلک خودش اومد تبریز. هفته پیش پنج شنبه شب بود که اومد و دوشنبه برگشت. کلی هم خسته اش کردم. هم برام مهمون داری کرد ( مادر شوهر و برادر شوهر اینا اومدن) هم کلی خرید واسه خونه داشتم که انجامشون دادیم، هم فریزرم رو پر کرد.


ششم؛ داستان مکه هم که فکر کنم داره به افسانه ها میپیونده، مشکلاتی پیش اومده که سفر ما 50 - 50 عه!


هفتم؛ دیروز امتحان میان ترم داشتم، فردا هم دومی و آخریشه. برای همینه که بالاخره وقت کردم بیام وبلاگمو آپ کنم!! اصلن وقتی اسم درس و امتحان میاد، آدم همه ی کارای عقب افتاده و مهمونی و ... یادش میفته و تصمیم میگیره از زیر دینشون دَربیاد ! -_-


انقدر حرف نگفته دارم که میتونم هشتم و نهم و دهم و تــــــــــــا هزارم حتی بنویسم، اما وقت و از همه مهم تر حوصله شو ندارم :| احتیاج به یه محرک قوی دارم، یه چیزی مثل برق 220 ولت، که روشنم کنه و دست از خوابیدن و تلویزیون دیدن و آهنگ گوش دادن بردارم.. کسی میتونه کمک کنه واسه دریافت انرژی مثبت؟

نظرات 3 + ارسال نظر
Eli دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 ساعت 13:55 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

eeee اومدی بالاخرهههه :))
عزیز من از آرزوهام بود که تو عروسیت باشم ، اون لحظه رو تا آخر عمرم فراموش نمی کنم ^__^
بنویس که این روزا با همه گرفتاریها فقط یه بار اتفاق می افته !

montazer چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 23:29 http://montazer67.blogsky.com

سلام دوست عزیز .وبلاگ زیبا و قابل ستایشی دارین.خوشحال میشم گهگاه به کلبه کوچیک منم سر بزنی

مرسی. چشم :)

فرهاد چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 21:49 http://www.ghandopand.ir

سلام
مبارک باشه . به پای هم پیر شین.

اینم انرژی مثبت ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

مرسی :)
دست شما درد نکنه، الان احتیاج به تخلیه بار الکتریکی دارم با این همه +

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد