تو این هفته رفتم تبریز و اومدم. پرو لباس عروس و خرید مانتو و روسری مونده بود. دلم یه شلوار لی هم میخواد ولی دیگه روم نمیشه از علی پول بخوام خوب :|
خونه هم برق انداخته شد و آماده اس که وسایلامو ببریم. وسایلا ایشالله هفته ی دیگه فرستاده میشن تبریز و هفته ی بعدشم باید بریم که بچینیمشون و آماده ی عید و مراسم بشیم.. وای چه قدر همه چیز زود میگذره.. من از این همه سرعت دارم وحشت میکنم!!
از ساعت 9 تا 12 داشتم کمد لباسا و کفشامو جمع و جور میکردم، یه سری لباسام که دور انداختنی بودن و یه سری ها هم بخشودنی! واقعاً تعجب کردم از این همه لباس تو کمدم!! یه عالمه هم خرت و پرت دارم که باید سر و سامونشون بدم و یه سریاشو ببرم با خودم.. تلخترین قسمت، ورداشتنِ آلبوم عکس بچگیام از کمد بود.. انگار داشتم یکی از وسایلای شخصی مامانمو ورمیداشتم، خیلی بد نگام کرد مامان! :| :(
با دوتا از دوستامم باید قرار بذارم که ببینمشون، انقدر هی قول دادم ولی نتونستم برم ببینمشون ازشون خجالت میکشم دیگه، نمیدونم چه جوری زنگ بزنم بهشون :(
فردا هم باید بشینم کلاسای عقب افتاده رو گوش بدم، نمیدونم از کجا و چه درسی شروع کنم حتی!
25 اسفند پرو دوم لباس عروسمه، یعنی نهایتاً 24 اسفند باید برم تبریز و هنوز باورم نمیشه که من فقط 9 روز دیگه مهمون این خونه ام. دلم نمیاد برم، با اینکه این خونه اجاره هستش و خیلی وقت نداشتم که عادت کنم بهش، ولی احساس میکنم اینجا دیگه منو نمیخواد، این اتاق، این پنجره ها، این تخت و پرده و آینه، و حتی این سه نفر! مثل یه مهمون نگاهم میکنن. من دیگه متعلق به اینجا نیستم.....
برم بخوابم که صبح باز کلی کار هست.
+جمع بندی امسال هم تو نوبت کاراییه که باید تو این هفته انجام بدم.. هر ماه رو تو یک یا دو خاطره ی برجسته تعریف خواهم کرد.. کامینگ سون!
لبخند: