متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

75. به پایان آمد این دفتر / حکایت همچنان باقی ست!

خسته ام از امسال. خیلی جنب و جوش و استرس و کار و هزارتا چیز دیگه داشتم. هر سال همینجوری میشه. روزای آخر انگار دیگه حوصله ندارم زندگی کنم. روزشماری می کنم برای شنبه. 1 فروردین 1394. تقویم که نو میشه انگار منم نو میشم. دیگه با تمام وجود منتظر هوای بهار و سبزی تازه درختا و صدای پرنده ها هستم. فصل باغ رفتن و پارک رفتن و مانتوی نازک پوشیدن!! چه قدر خوبه که تو کشورمون تمام فصل ها رو با معنای واقعیشون تجربه می کنیم :)

سه هفته پیش با مامان اینا رفتم تهران. 9 روز اونجا بودم. همه اش خرید و گردش و مهمونی بودیم. خیلی خوش گذشت. بعد از اینکه برگشتم هم مشغول خرید عید و تمیز کردن خونه بودم. چون دلم می خواست لحظه تحویل سال خونه کاملاً تمیز باشه خیلی از کارام مونده بود برای دقیقه نود! هنوز هم یکی دوتا از کارا مونده که امروز تموم میشه. فردا هم تا به خودمون بیایم شب شده و منتظر 94 ایم!

مامانم اینا رفتن مسافرت. امروز راه افتادن سمت عسلویه. پسرعموم اونجا زندگی میکنه. رفتن که هم اونارو ببینن و هم شهرای اون اطراف رو بگردن. اما ما خونه ایم. احتمالاً وسطای تعطیلات یه جای نزدیکی بریم.

خدایا شکرت که من امسال زندگی جدیدم رو تجربه کردم. شکرت که تجربه شیرینی بود و موفق بودم. شکرت که اومدم زیارت خانه زیبات. شکرت که درسم با موفقیت تموم شد. شکرت که عزیزانم سالم هستن.

امیدوارم سال جدید سال پربرکتی باشه. و از خدا می خوام شرایط زندگیمونو عوض کنه و اوقات فراغت بیشتری داشته باشیم. هر روز عاشق تر باشیم. من بتونم طرح مهندسی پزشکی اسم نویسی کنم و نوبتم برسه و مشغول شم. امیدوارم امسال نتیجه زحمات درسی که کشیدم رو ببینم. برای سال جدید از خدا تحرک می خوام، انرژی می خوام، سلامتی می خوام.

نوروز 94 مبارک.



+ یادم رفت بگم روزی که داشتم می رفتم تهران علی زنگ زد و گفت دوستش حلقه ام رو پیدا کرده. حلقه سالم و سلامت همون جایی مونده بود که افتاده بود. نه آب برده بود و نه کسی برداشته بودش. خدارو شکر :)

74. اقدامات ضد تنبلی

شنبه بعد از ظهر عقد دختر دوست بابام بود. خیلی سال ها پیش با هم خیلی صمیمی بودیم. هر وقت می ومدیم تبریز من به زور ازش جدا می شدم. هم بازی های خوبی بودیم و دوست داشتم تنها بمونم خونه شون و باهم بازی کنیم. اما دیگه کم کم دوستی ها کمرنگ شدن. هنوز هم بین بابام و دوستش (که از دوران دبیرستان دوستن) صمیمیت هست، اما فکر می کنم درگیری های کاری و تشریفات و گرونی و این حرفا بین رفت و آمدهای خانوادگی فاصله انداخت. کم کم من هم از دوست صمیمیم جدا شدم. اون روز باورم نمی شد ما انقدر بزرگ شدیم. الان من خونه خودمو دارم اون هم به زودی میره خونه خودش. کسی چه می دونه. شاید دوباره شدیم دوستای صمیمی و بچه هامون هم بازی شدن!! علی بعد از ظهر برای عقد نتونست بیاد، و برای شام هم قول نداد که بیاد. امان از دست این مغازه. اما خوب به خاطر یخ بندونی که ناشی از برف جمعه بود، و شایدم به خاطر 500 تا صلواتی که نظر کردم علی بیاد و من تنها نباشم (!!) علی ساعت 8 مغازه رو بست و برای شام رسید.

مراسم هم خیلی خوب بود. همه چیز به جا و به ترتیب بود. خلاصه که خیلی خوشم اومد. تنها چیزی که اون روز ناراحتم کرده بود این بود که وقتی داشتم سرویس طلاهامو می انداختم جای حلقه ی گم شده خیلی ناراحتم کرد :(


دیگه این هفته خبر خاصی نبود.


از دیروز تصمیم داشتم ساعت 6 با یکی از شبکه های تلویزیونی اون ور آبی ورزش کنم! اما دیروز خواب و تنبلی رو ترجیح دادم. امروز هم 5 دقیقه دیر یادم افتاد برنامه ورزش رو. اما با پررویی و بدون نرمش و گرم کردن بدنم شروع کردم با تی وی ورزش کردم. اما الان از شدت درد ماهیچه های شکمم تقریباً ضعف کردم :| همه اش هم تقصیر مربی بود که می گفت به خوش اندامی فکر کنید. و منو گول زد!!


کارای عید رو دارم خیلی خیلی ریز ریز انجام میدم. مثلاً امروز فقط سینی فر رو شستم!! خیلی فعالم اصلاً من! ^______^


پنجشنبه عقد دختر عمه امه. داره با پسر عموم ازدواج می کنه. مامان اینا پنجشنبه صبح میان و احتمالاً جمعه بعد از ظهر برمی گردن تهران. منم می خوام باهاشون برم. مادرشوهره هم هی می خواد منو منصرف کنه، اما من نمی شم اصلنم. به کسی هم ربطی نداره. :دی

73. برف که از حد گذشت..!

برف و برف بازی هم حدی داره! دیروز از صبح خونه پ (زن ه) بودم. (رمزی نوشتن چه حالی میده!!) ناهارو خوردیم دیدیم برف داره میباره. برفای درشت و یه جوری که گفتیم این برف که نمیشینه!! ولی زهی خیال باطل!!!

شب که وقت رسیدن شوهرا و اون یکی دوستا بودیم (الف و پ) برف انقدر سنگین شد که با یه ساعت تاخیر رسیدن. برف میبارید در حد تیم ملی! کم کم برف تبدیل به کولاک شد. برف و باد شدید و سرما. تو عمرم همچین برفی ندیده بودم و شایدم دیگه نبینم! مثل فیلمای ترسناک و منطقه اسکیموها شده بود. خونه پ هم تو یکی از دورترین و خارجی ترین نقاط شهر بود. شب که پاشدیم برگردیم خونه خیلی مطمئن نبودیم که داریم کار درستی انجام میدیم. با هزار زور و زحمت ماشینارو از پارک درآوردیم. حتی در ماشینا سخت باز می شد. بعد از یک ساعت لیز خوردن و گیر کردن و افتادن تو جوب (چون اصلاً معلوم نبود جوب کجاست) تونستیم از مجتمع خارج شیم. بعد از اون هم خیابونا افتضاح بود. انقدر برف می بارید که اگه شهرداری نمکم می پاشید زیر برف میموند!!

تازه تو مجتمع هم که پیاده شدیم ماشین الف رو از تو جوب دربیاریم من و علی پامونو گذاشتیم رو جوب و تا کمر فرو رفتیم تو برف :| وقتی هم از برف اومدم بیرون داد زدم "وااااااای علی حلقــــــــه ام" حالا تو اون هیری ویری دنبال حلقه می گشتیم. تو اون برفا. پیدا نشد که نشد. و من کلی گریه کردم. ارزش مادی حلقه بیشتر از دو میلیون نبود ولی ارزش معنوی داشت خب.. ست بود با حلقه ی علی خوب.. :((((( سپردیم به نگهبانی که اگه کسی پیداش کردم ببره بده. اونم گفت اینجا چیزی گم بشه میارن میدن، اما معلوم نیس این برفایی که تا صبح قراره یخ بزنن کی آب بشن. می دونم که تا مدتـــــــها هروقت از اونجا رد بشم چشمم دنبال حلقه ام می گرده :(


صبح می خواستم برم آرایشگاه و موهامو 3-4 سانتی کوتاه کنم و یه سشوارم بکشم اما با این وضع برف و خیابونای لیز نشد که برم. آخه امروز بعد از ظهر عقد دختر دوست بابامه.  بابام اینا هم که تبریز نیستن، من میرم و علی هم که برای شام میاد. یعنی شاید بیاد. اسفنده و به خاطر عید نمیتونه مغازه رو زود ببنده. یعنی اصلاً مغازه خالی نمیشه که بخواد ببنده :(


من برم ناهار درست کنم و کم کم آماده شم.


حلقــــــــــــــــه ام :((((((((((

72. هستم اما نیستم!

هستم. همین دور و برام! حضور کمرنگ منو به بزرگی خودتون ببخشید :)


از اونجا موندیم که جمعه قرار بود سورپرایز بشم.. خوب شما تصور کنید دو روزه به معده تون قول سفر نصفه روزه دادید؛ هیچی از همسر مهربان نمی پرسید که به سورپرایز شدن بیشتر خودتون کمک کرده باشید؛ تا ظهر ساعت 1 ناهار و وسایل پیک نیک دو نفره آماده کنید؛ همسر مهربانِ سورپرایز کننده زنگ بزنه؛ بگه عزیزم لیوان و وسایل چای آماده کن، ه و پ هم با ما میان :| (دوست علی و خانمش )

تصور کنید که من چقدر غر زدم پشت تلفن و بعد از قطع کردن تلفن و تا ورداشتن ه و پ :| بالاخره قرار بود برای اولین بار دو سه ساعتی با علی بریم بیرون شهر. حتی شده بشینیم جاده تماشا کنیم و جای خاصی نریم..  دو ساله که حسرت همچین فرصت دو نفره ای رو دارم. اما با شنید اسم ه و پ حسابی کفری شدم و دلم می خواست علی رو کتک بزنم. بی مزه ی غیر رمانتیک :(

البته علی گفت جایی که می خوایم بریم دو نفری نمی چسبه. بالاخره تو راه علی گفت که داریم میریم پیست سهند. البته نه برای اسکی، برای تیوب سواری!! خوب راست می گفت، دو نفری فاز نمی داد ولی کاش از اول می گفت تنها نیستیم


برگشتم خونه و خوابیدم تا ساعت 8.. بیدار شدم و هول هولکی ماکارونی درست کردم. تا گذاشتم دم بکشه علی زنگ زد گفت الف و پ (اون یکی دوست علی و خانمش!) میگن شام بریم بیرون. اما من دیگه شام درست کرده بودم، برا همین به اونا گفتیم که بیان خونه. شام خوردیم و یکم صحبت کردیم. و جمعه سورپرایزی تموم شد! آخ که این چند روزه چقدر با این کلمه سورپرایز سر به سر علی گذاشتم


هفته شلوغی بود. الان که دیر شده برای یادآوری و نوشتن اون روزا.. اگه خودمو مجبور می کردم به روزانه نوشتن، همه چی بهتر یادم می موند. دکتر رفتم، پروژه رو صحافی کردم، شاه گلی رفتیم و قدم زدیم..


پنجشنبه رو خوب یادمه!! ظهر باید دو جا می رفتم و بعدش می رفتم دنبال علی که بریم خونه مادرشوهر برای ناهار. صبح با علی از خونه زدم بیرون و یه لحظه پیش خودم گفتم کاش کاپشن نمیوشیدم. هوا خیلی گرم و آفتابی بود. ظهر ماشین رو از علی گرفتم و راه افتادم. قطرات ریز ریز بارون و ترافیک سنگین مرکز شهر متعجبم کرد! یه خورده تو ترافیک بودم که بارون شدیدتر شد و کم کم تبدیل به برف شد. رسیدم به مقصد اول (خونه مامان جون) و بعد از کلی گشتن دنبال جای پارک، ماشینو نگه داشتم رفتم. اما بعد از اینکه خونه مامان جون یه چایی خوردم، دیگه از شدت برف جرات نمی کردم از خونه برم بیرون! برف زیاد و زیاد و زیادتر شد و من مونده بودم تو ترافیک. با شیشه های یخ زده و بخار گرفته. این اولین بار بود که تو همچین هوایی رانندگی می کردم. خلاصه که تونستم ساعت 2 خودم رو برسونم مغازه علی. اون حوالی برفش شدیدتر و بیش تر بود. واقعاً غافلگیر شده بودیم!!

خلاصه که تا شب خونه مادرشوهر بودیم. با علی قرار گذاشتیم بریم برف بازی. من منتظر بودم به خواهراشم بگه که با ما بیان ولی وقتی چیزی بهشون نگفت گفتم لابد نمیریم برف بازی :( اما تو مسیر دیدم داریم میریم طرف شاه گلی! فکر کنم به تلافی اون سورپرایز قشنگش خواسته این دفعه خودمون دوتایی باشیم! اول رفتیم تماشای مراسم دستی کشی (به قول علی!). یه محوطه ای جلوی پارک یخ زده بود و راننده های خوشحال دستی میکشیدن و ملت وایستاده بودن نگاشون می کردن! پردل و جرات ترین راننده هاشون و خلاق تریناشونم راننده های پیکان بودن! بعد از اون رفتیم تو یکی از میدونا که برفش دست نخورده بود با علی انقدر برف بازی و جیغ جیغ کردیم که فکر نکنم تا مدت ها نیاز به تخلیه انرژی داشته باشیم. تو اون 6 ساعت 15 سانت برف باریده بود! برف تمیز و نرم ^_^ با اینکه ریسک سرماخوردگی خیلی بالا بود ولی با پررو بازی هم حسابی برف پاشیدیم به هم، هم عکس گرفتیم :)) بعدشم که داشتیم برمی گشتیم خونه تو یه خیابون خلوت علی دستی کشید و روحمون شاد شد :دی

شب با سلام صلوات و التماس به خدا و سیستم ایمنی بدنم، حسابی لباس پوشیدم خوابیدم که یه وقت سرما نخورم!!


فرداش صبح پ (زن ه!!) زنگ زد و گفت که میاد خونه ما. اومد و نشستیم به خاله زنک بازی و شام درست کردیم تا شب شوهرش اومد. اینم از جمعه!!


از شنبه هم میم بالاخره رفت خونه خودش. رفتیم کمک و خونه اش رو چیدیم. یکشنبه هم نصف روز اونجا بودم. اما چون دیدم ز اصلاً هیچ کاری نمی کنه و یا می پیچونه یا می خوابه، منم برگشتم خونه. یعنی چی من کار کنم خواهرش بشینه تماشا کنه :|


کم کم هم باید شروع کنم به خونه تکونی. تاحالا فقط تونستم میز ناهارخوری و مبل هامو تمیز کنم. خیلی خیلی کار عید زیاده.. من اصلاً فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه!


امروز بعد از ظهر با ز می خوایم بریم پارک آبی و سرسره بازی کنیم ^__________^


به زودی چندتا عکس میذارم :]

71. مهمون و مهمونی و کنکور و سورپرایز!

این چند روزه روزای پرکار و شلوغی بودن. بدون اینکه خودم بخوام البته!!


سه شنبه صبح خاله زنگ زد و گفت با مامان جون میان پیشم. ناهار اومدن و شام هم موندن و برای شام به دایی کوچیکه هم گفتم اومدن. شب خوبی بود. با اینکه آمادگی نداشتم اما با کمک خیلی زیاد خاله تونستم غذای خوبی درست کنم.


چهارشنبه هم به دوره ی دخترعموها و دخترعمه هام دعوت شدم و منم شدم عضوی از این گروه و دوره! خیلی خوبه و خوش میگذره. هم می رقصیم و هم عصرونه می خوریم!! شام هم رفتیم خونه مادرشوهر همینجوری یهویی :دی


پنجشنبه رو هم که کنکور ارشد بود!! جاتون خالی کیک دادن + آب معدنی :)) من که هیچی نخونده بودم و از تستا چیزی بلد نبودم و چون نمیخواستم منفی بزنم فقط زبان زدم :| میخواستم ببینم صفر بزنم با چند درصد زبان، رتبه ام در چه حدی میشه و برای سال آینده که جدی میخوام کنکور بدم چقدر باید تلاش کنم.


امروز هم آماده ام برای یه سورپرایز! البته نمیدونم کاملاً سورپرایز محسوب میشه یا نه! فقط پریشب علی اطلاع داد که جمعه می خوام ببرمت یه جایی و برای ناهار یه چیزی درست کن ورداریم تو راه بخوریم! منم که دوس داشتم همینجوری سِکرت بمونه زیاد اصرار نکردم که کجا میخوایم بریم! دیشب سالاد الویه درست کردم؛ هم برای شام، هم برای ناهار امروز. و قراره لباس گرم بپوشم و فلاکس چای بردارم. حدس می زنم بریم یه جایی برای برف بازی.. همین الان که داشتم اینارو مینوشتم به ذهنم رسید که ممکنه مقصد کندوان باشه. فکر کنم اونجا حسابی برف باریده باشه. آخ جون سورپرایز!! :دی


کم کم کارای عید رو دارم شروع میکنم. فرشا رو هفته پیش دادیم شستن و حسابی تمیز شد. ولی فعلاً فرش اتاق کوچیکه رو انداختم تو پذیرایی تا یه روفرشی بزرگ بگیرم برای فرش پذیرایی، بعداً بیارم پهنش کنم! چهارشنبه ست میزناهارخوری رو که چوب سفیده با وایتکس حسابی برق انداختم و الان از تماشای میز لذت میبرم! کار بعدی وایتکس کاری مبل های چرم کرمیه. ولی جدی پشیمونم از روشن بودن وسایل خونه :( هنوز خیلی کارا هست.. تمیز کردن حسابی پارکت ها، تمیز کردن پنجره ها، مرتب کردن کمدها، شستن ملافه ها، شستن بالکن و آخر سر هم آشپزخونه که فکر کنم یه هفته وقت ببره! اولش فکر میکردم فقط آشپزخونه و پنجره ها باید تمیز بشن، ولی هرچی میگذره میبینم انگار خونه منم خیلی کارا داره و خودم خبر نداشتم!!


رسماً درسم تموم شده. یه معرفی به استاد دارم که اونم شب قبل امتحان باید جزوه ام رو مرور کنم.. و تمام. دلم تنگ میشه برای درس :( کاش ارشد قبول بشم، کاش.. کاش طرح مهندسی پزشکی اجرا بشه و منم به یه جایی برسم ^_^


من برم وسایلامو جمع کنم میخوایم بریم ددر

70.

امروز که رفتم سایت سنجش و دیدم تاریخ کنکور همین پنجشنبه است، ناخودآگاه گفتم واااا من اصن واسه چی میخوام کنکور بدم؟! منظورم این نبود که چرا و مگه من میخوام درس بخونم و ادامه تحصیل بدماااا، منظورم این بود که من که اصن درس نخوندم، واسه چی پول ثبت نام دادم و قراره علی رو هم علاف کنم که چی بشه؟! ولی بعدش فک کردم شاید بتونم از همین کنکور دادن بیخودی چیزایی یاد بگیرم که به درد سال آینده و کنکور بعدی بخوره.

و داشتم فکر میکردم بین این همه سهمیه جورواجور کاش برای خانم های متاهل هم سهمیه ای وجود داشت :))

از همه بدتر اینکه وقتی با دقت به منابع کنکور فکر کردم دیدم اکثر این درس ها رو یا ناپلئونی پاس کردم یا دفعه دوم و سوم تونستم پاسشون کنم :| این یعنی اوج داغون بودن وضعیت.


امروز جواب ایمیل پروژه ام رو از استادم گرفتم. بعد از کلی دل دل کردن اسم استاد راهنما رو مهندس فلانی زده بودم و دیدم که استاد جان نوشته مهندس به دکتر اصلاح شود :دی آبروم رفت خوب :)) اصن به ما چه که استادامونو نمیشناسیم :( بعد هم استاد جان درخواست پروژه صحافی شده دادند :| یکی نیس بهش بگه ول کن توروخدا حوصله داریااااا :دی


گفتم حوصله یاد خودم افتادم. این روزا به جز دلتنگی برای خانواده و تهران، حالم بهتره. از الان برای عیدم بلوز خریدم! یه بلوز شطرنجی مشکی و سفید ریون با حریر مشکی. خیلی هم شیک و باکلاسه. حالا مونده فقط یه مانتو و احتمالاً کیف ^_^ بقیه چیزارو با صرفه جویی برای عید ذخیره کردم! به جاش دوس دارم علی خوب خرید کنه برا خودش. همیشه برا من خرید حسابی می کنیم و من عذاب وجدان دارم!


دیروز هم بالاخره تابو شکست :)) من که قرار بود یک ماه و نیم پیش برم دکتر برای بررسی مراحل یک درمان خیلی ساده و نگران نکننده (!) جراتم رو جمع کردم و رفتم دکتر و امروز سونوگرافی انجام شد و دیدم مشکلم کاملاً برطرف شده. خداروشکر!


همین دیگه خبری نیست، میرم دنبال حاضر کردن شام و انتظار برای شوهری :)

خدافظ


+ پی نوشت: به الی حسودیم میشه که تونسته چندتا غذای روح بخره :| منم گشنمه. یعنی روحم گشنشه :(

69. دیشب

دیشب از اون شبای طولانی بود که انگار اصلاً خورشید یادش رفته بود طلوع کنه! با این که عصر فقط نیم ساعت خوابیده بودم، شب هم طبق معمول 1:30 خوابیدیم، اما شب اصلاٌ نتونستیم بخوابیم. یا علی تکون میخورد من بیدار می شدم، یا من تکون میخوردم علی رو بیدار می کردم! خلاصه که خوابمون از مرحله اول اونورتر نرفت و تا خود صبح حسرت خواب عمیق به دلمون موند. بعد از بیدار شدن هم اولین جمله ای که گفتیم این بود :" دیشب چرا اینقدر طولانی بود؟!"


نمیدونم چرا بعضی وقتا اینجوری میشه. شاید واسه اینکه قدر شبایی که راحت میخوابیم رو بدونیم، شاید واسه اینکه اصلاً اونقدرا که میخواستیم خوابمون نمیومد، شاید واسه اینکه دلمون میخواست بیشتر با هم حرف بزنیم!


خلاصه که شب یلدای ما دیشب بود! به جاش ساعت 9 صبح از رختخواب فرار کردیم! با حوصله صبحونه آماده کردیم و خوردیم. علی با حوصله رفت مغازه و منم با حوصله خونه و آشپزخونه رو جمع کردم.


آخرین کار پروژه ام مربوط به یه قسمتی بود که نتونسته بودم توضیحاتشو ترجمه کنم و دیشب تونستم مطالبی رو براش پیدا کنم. الان میخوام اونارو تایپ کنم و تمام..


ناهار هم حوصله ندارم درست کنم و قصد دارم چتر شم خونه مادرشوهر :دی از ناهار تا شام :)

68. من هنوزم..

من هنوزم بلدم بنویسم. نه نوشتن یادم رفته، نه تایپ کردن، نه وبلاگم.. من هنوزم بلدم بنویسم.


من هنوزم بلدم بخندم. با دوستام، با خواهرم، با میم، با علی. نه خنده یادم رفته، نه بهونه ی خنده هام کم شده، نه افسرده ام.. من هنوزم بلدم بخندم.


من هنوزم بلدم کیک درست کنم. نه تخم مرغ تموم شده، نه آرد، نه شکر، نه فرم خراب شده.. من هنوزم بلدم کیک درست کنم.


من هنوزم بلدم کتاب بخونم. نه خوندن یادم رفته، نه حس قشنگ کتاب دست گرفتن.. من هنوزم بلدم کتاب بخونم.


من هنوزم بلدم آهنگای جدید گوش بدم. نه دانلود کردن یادم رفته، نه حجم نتم کمه، نه هندزفریم خراب شده.. من هنوزم بلدم آهنگای جدید گوش بدم.


من فقط حوصله شو ندارم. خواب و تنبلی رو ترجیح میدم. همیشه آدم تنبلی بودم، ولی نه انقدر. نه انقدر که همه چیز رو فراموش کنم. بیخیال همه چیز باشم. موهام موخوره داره؟ بیخیال. ابروهام باید حسابی مرتب بشه؟ بیخیال. هفته دیگه کنکور دارم؟ بیخیال. دارم چاق میشم؟ بیخیال...


یه وقتایی انقلاب می کنم. به خودم و زندگیم می رسم. ولی زود کم میارم. باز میشم همون آدم تنبلی که بودم.


دیروز تصمیم گرفتم بخوابم فقط. بلکه سیر شم از خواب و تنبلی. ظهر که 12:30 بیدار شدم. بعد از ظهر هم از 4 تا 7 خوابیدم و تا اومدن علی چراغای خونه رو روشن نکردم و همچنان زیر لحاف دراز کشیده بودم! شب هم ساعت 2 خوابیدم تااااا صبح امروز ساعت 11:30!!! واقعاً باورم نمیشه همچین پتانسیلی داشته باشم :)) ممکنه حتی بتونم رکورد گینس بزنم با این وضعیت :)


+ دوشنبه مهمون داشتم. خانواده علی هم ناهار و هم شام اینجا بودن. منم تقریباً تمام غذاها و دسر و سالادو روز قبلش درست کرده بودم که دیگه دوشنبه کار زیادی نداشته باشم. چون هم می خواستم غذاهام با حوصله پخته بشن، نه همینجوری الکی و هول هولی. هم می خواستم دست پخت خودم باشم. هم نشون بدم که من خیلی کارا بلدم :دی

شاید برای همینم بود که دیروز اون همه خوابیدم و احساس کردم چشم خوردم! اسفند دود کردم و یکم احساس کردم بهتر شد حالم!! من که میدونم جاری خانوم چشَم زده بود!


+ به غیر از یکی از نمره هام بقیه اشون اومدن. اون یکی هم که نیومده تقریباً معرفی به استاد بوده و نگرانی ندارم. نمره هام خوب بود به جز یکی از درسا که پاس نشدم :( مجبورم معرفی به استاد بردارمش. و یکی هم پروژه ای که هنوز تحویل ندادم. دیگه دارم استرس شدید می گیرم که استاد نمره کم بده به خاطر این همه تاخیر. :-ss


+ هفته دیگه کنکور دارم ولی چیزی نخوندم. این هفته باید جزوه هامو یه دور حداقل ورق بزنم ببینم چه طور می شه نتیجه کنکور. اگه امیدوارکننده باشه برای سال دیگه بخونم.. واااای که چقدر خوب میشه اگه قبول بشم خدایا ^_^