متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

35. ای کاش های من

همین الان چندتا ای کاش گفتم که دیدم هی داره دنباله اش میاد. خواستم بنویسم، شاید به بعضی هاش رسیدم!



+ای کاش میتونستم امروز با دوستام برم بیرون

+ای کاش مجبور نبودم امروز برم ختم انعام، پیش کسایی که اصلاً ازشون خوشم نمیاد

+ای کاش امتحان امروزمو بیشتر خونده بودم

+ای کاش اصلاً امروز امتحان نداشتم

+ای کاش میتونستم امشب شام به جای خونه مادرشوهر با دوستام شام برم پیتزا

+ای کاش دوستام میتونستن شب دیر برن خوابگاه

+ای کاش امروز صبح علی میرفت نون سنگک میخرید

+ای کاش آندروید موبایلم 4.3 بود که وقتی بازیمو آپدیت کردم بازی خراب نشه :(

+ای کاش وقتی تلفن خونه زنگ میزد نتم قطع نمیشد

+ای کاش الان یه مانتوی خیلی خنک داشتم

+ای کاش ماشین داشتم

+ای کاش الکترونیک 2 رو میتونستم پاس کنم

+ای کاش الان ناخنام بلند بود

+ای کاش زودتر امتحانا تموم میشد

+ای کاش استادم زودتر جواب ایمیلمو میداد

+ای کاش یه عالمه فیلم و سریال جدید داشتم

+ای کاش یه طنز مدیری از تلویزیون پخش شه

+ای کاش کلی بخندم

+ای کاش زودتر 31 خرداد شه برم مسافرت


.....


ای کاشو کاشتیم دَر نیومد :|


بعداً ای کاش نوشت: ای کاش امروز سر جلسه من و الی پیش هم بیفتیم!

34. یه روز شیرین :)

امروز روز خوبی بود... دوستام اومدن خونه ی ما مهمونی، فقط حیف وقت نداشتم تشریفات کنم


دو سه روز پیش معمولی گذشت، فقط یکشنبه رفتم مغازه کمک علی، میوه بردم با هم خوردیم و شام هم رفتیم خانه مادرشوهر. همه اونجا بودن و بحثِ خواستگاری خواهرشوهر کوچیکه داغ بود! ما هم رفتیم ببینیم چه خبر بود خوب! :دی


امروز صبح الی و نیلی اومدن تبریز. صبح ساعت 11 با الی حرف زدیم و قرار شد بیان خونه ما :) 

ساعت 2 بود که با یه جعبه شیرینی اومدن. الی برام نبات سفارشی آورد، نیلی هم برام دَلال آورده بود. همین دیشب بود که به علی گفتم حیف شد یادم رفت به نیلی بگم برام دلال بیاره   


علی اومد ناهار خورد و رفت. ما هم مثل همیشه که با همیم نشستیم به عکس انداختن و خندیدن :)) خیلی خوش گذشت..

چه قدر خوب بود اگه همیشه با هم بودیم :( بهترین دوستای من در دورترین نقطه نسبت به من قرار دارن!!


الانم دارم پروژه آزمایشگاهیم رو مینویسم که تا فردا وقت داره.. شب هم علی فوتبال داره و باز مهمون مادرشوهر خواهم بود.



33.

باز من خواستم درس بخونم یاد وبلاگم افتادم


خبری نیست به جز رفت و آمدهای تکراری بین خونه و خونه مادرشوهر.


از یکشنبه که اومدیم تبریز تا پنجشنبه یک روز در میون اونجا بودیم.


چهارشنبه تولد علی بود، برخلاف حرف من که گفتم: " دلم می خواد برای علی تولد بگیرم ولی انقدر درس دارم که نمی تونم، ایشالله از سال دیگه" و برخلاف تصورم که فکر میکردم درکم کنن و بذارن این مراسم از سال دیگه اجرا بشه، این جواب رو شنیدم: "عهههه ما که می خواستیم بیایم، بهتون نگیم که سورپرایز شین، اشکالی نداره، ما میایم. سه شنبه میایم." 

که سه شنبه علی فوتبال داشت و نمیشد سورپرایزش کنیم، موند واسه چهارشنبه. که اونم آخرش مامانش لو داد :|


خلاصه اینکه چهارشنبه  صبح افتادم به جون خونه و آشپزخونه. ولی یه مقداری از کارام موند گفتم اشکالی نداره بعدازظهر انجام میدم. علی که رفت مغازه ساعت 5:20 زنگ رو زدن و مهمونا اومدن. البته بخشی از مهمونا!


و کارهای من نصفه نیمه موند، و بعضی ها فقط جلوی دست و پای منو گرفتن، و از اونجا که من همه ش فکرم پی این بود که اگه نمیومدن الان فلان کارم کرده بودم، یا اینکه اگه کلاً نمیومدن من میتونستم امروز یه خورده درس بخونم حداقل، سردرد بدی گرفتم که تا رفتن مهمونا ادامه داشت!


شب هم که بعد از خوردن شام، همه محو سریال شدن و هرچی چایی آوردم، میوه آوردم، حرف زدم، همه به تلویزیون خیره موندن. و در پایان هم برای نجات از شر دو موجود کوچولوی شیطون خواهر شوهر و جاری، با دعوا و داد زدن سر علی، نشوندمش پشت میز، کیک رو آوردم، عکس گرفتیم و کیک خوردیم.. و بالاخره سریال لعنتی تموم شد. کادوهای علی هم که وسایل خونه بود و نمیدونم واقعاً لذت برد ازشون یا نه!! فقط کادوی خودم برای علی بود. یه تیشرت خیلی خوشگل که الان پوشید رفت مغازه، منم پشت سرش به هر چی دختر و زنی که به چشم بد نگاه شوهرم بکنن نفرین و ناسزا حواله کردم :دی


دیشب هم بالاخره خونه داییم پاگشا شدیم، هرچند علی منو کشت تا قبول کنه بریم خونه داییم :|


امروز هم که از صبح  یا پای تلویزیون و لپ تاپم، یا تو آشپزخونه دارم ول میگردم و هی میگم ناهار چی درست کنم، شام چی درست کنم.. سخت ترین قسمت خونه داری همینه اصلن :|  الانم که مشخصه دارم درس میخونم اینجا! و سفارش نون رو هم برای شام اعیانی (املت) به همسر دادم و منتظرم نزدیک اومدنش بشه یهو بپرم تو آشپزخونه پِیِ کارای عقب افتاده ام!


این بود زندگی معمولی  این چند روز ِدخترِ بهار :)

32. حواشی سفر تهران

انقدر روزا زود میگذرن که من یه لحظه به خودم میام میبینم یه هفته اس هیچی ننوشتم. یه هفته ای که یادم نمیاد حتی چه جوری گذروندمش.


اون هفته سه شنبه شب راهی تهران شدیم. بالاخره بعد از دو ماه رفتیم تهران.. به کسی هم نگفته بودیم که میایم. انقدر ذوق داشتم که شب تا صبح تو اتوبوس نخوابیدم.. فقط در حد دو ساعت چرت زدن.. صبح که رسیدیم با کلید خودم در ساختمون رو باز کردم. رفتیم بالا زنگ دَرو زدیم و دستمونو گذاشتیم جلوی چشمی! بابام درو باز کرد وقتی مارو دید این شکلی شد o.O


مامانم مریض شده بود. شب قبلش رفته بود درمانگاه و سرم زده بودن براش. رفتم کمکش کردم خونه رو تمیز کرد و ناهار درست کردیم. ستاره هم امتحان داشت. از مدرسه که اومد محکم بغلش کردم و بوسیدمش. خیـــــــــلی دلم براش تنگ شده بود :(


عصری رفتیم رنگ مو خریدیم و موهامو مشکی پرکلاغی کردم. ریسک کردم حسابی ولی بهم اومد شب هم با علی و مامان رفتیم امام زاده صالح. بیشتر از یک سال بود که نرفته بودم. خیلی خوب بود. خلوت و آروم.


پنجشنبه صبح هم رفتیم آرایشگاه و یه ذره موهامو کوتاه کردم. بعدم با علی رفتیم بازار واسه تولدش یه تیشرت خریدم. پنجشنبه شب عروسی بودیم که بنا به دلایلی اصلاً خوش نگذشت. میتونست واقعاً خوش بگذره و واقعاً یه شب خاطره انگیز باشه.. اما نشد. علی نذاشت که بشه.


اون شب و فرداش رو علی واسه همه تلخ کرد. بهونه گرفت، قیافه گرفت. تا گریه ی منو درآورد. بعد تازه فهمید چی کار کرده. از جمعه شب خواست جبران کنه. مهربون شد، شروع کرد به شوخی کردن.. ولی فایده نداشت. به دل آدم نمی نشست دیگه..


شنبه بعد از ظهر با بابا راهی تبریز شدیم. خیلی گریه کردم باز. این دفعه خیلی حس کردم که از مامانم دور میشم.


رسیدیم خونه.. علی عذرخواهی کرد بابت رفتاراش.. مجبورم که بگم عیبی نداره، دیگه گذشت... ولی هیچ وقت یادم نمیره.


امروز هم که بابا صبح خیلی زود رفت ترکیه.. الانم از خونه مادرشوهر دارم آپ میکنم!!

دیگه خبری نیست.. فعلاً تقریباً اوضاع آرومه و من عین منگلا درس نمیخونم :((((

31. تقصیر

این دفعه تقصیر من بود. سوءتفاهم و بی اعتمادی و مشکلات خیلی بزرگی به خاطر سهل انگاری من پیش اومد.

حرفای الی آویزه ی گوشم بود.

وقتی علی رفت سرکار بهش اس ام اس زدم. 4تا اس ام اس شد عوضش تقریباً تمام حرفامو گفتم. راحتم گریه کردم. چون اگه میخواستم حرفامو مستقیم بگم گریه اجازه نمیداد. خیلی سبک شدم. بهترین چیز هم این بود که بعد از 5-6 دقیقه علی جواب اس ام اس من رو داد. نه لحنش تند بود، نه سرد. انگار می گفت ببین چی کار کردی دختر...

الانم که اومد واسه ناهار دیر کرده بود، اومد دیدم رفته آرایشگاه و با یه ظاهر جدید دیدمش. از ذوق فراوان رفتم بوسیدمش. حرف زدیم و مهربون شدیم. هرچند اتفاقی که افتاد خیلی بد بود و منتظر پس لرزه های احتمالی و یا یه بحث کوچولو در این مورد هستم، ولی خوب خیلی بهتر از اون چیزی که میشد این اتفاق بد رو گذروندیم.

داریم میتونیم!! داریم یاد میگیریم زندگی مشترک یعنی چی! :)

30. توفیق

تاریخ اعزام: آخرین روز بهار 93


پی نوشت: من هنوز با خودم کنار نیومدم واسه رفتن :) البته رفتنش خوبه، برگشتنشه که سخته. یعنی وقتی برگشتم می تونم آدم بشم و انقدر واسه نماز تنبلی نکنم، انقدر واسه لاک پاک کردن تنبلی نکنم؟! خاک بر سرم :|

29. خاطره ی یک شب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28. به مناسبت 23 اردیبهشت

"مادر مثل مداد می مونه، هر لحظه تراشیده شدنشو می بینی، تا اینکه یه روز تموم می شه.. ولی پدر مثل خودکار می مونه، ظاهرش عوض نمی شه، یه روز می بینی که دیگه نمی نویسه..." :(


این جمله غم انگیز ترین جمله ی دنیاس.. پدر واسه همه یعنی یه کوه. یعنی کسی که تو بدترین شرایط می شه روش حساب کرد. یعنی یه سنگ صبور. یعنی کسی که مطمئنی هیچ وقت دستتو ول نمی کنه، همیشه حواسش بهت هست، اما یواشکی، از دور..


سختیای زندگیمون رو دوش بابام بوده، همیشه. چیزایی که اگه یه لحظه من، یا حتی مامانم بدونه، نمی تونیم دَووم بیاریم.. بعد از ازدواجم فهمیدم بابا یعنی چی. بعد از ازدواج بود که دیدم چه قدر دوستم داشته و نمی دونستم، نمی فهمیدم. کاش می شد یه روز دیگه مجرد باشم و خونه ی بابام.. زندگیِ الانم خوبه، خدارو شکر، ولی هیچ کس به اندازه ی مامان و بابا دلسوز آدم نیست.


دلم برای مامان و بابام تنگ شده. مخصوصاً وقتی می بینم فردا روز پدره و من تنها کاری که می تونم بکنم یه تبریک تلفنیه. خیلی دلم گرفته :(



راستی فردا روز مرد منم هست.. علی واقعاً یه مَرده. یه وقتایی اذیتش می کنم و کلی خجالت می کشم، خوب البته یه وقتایی هم اون منو اذیت می کنه. بالاخره تا اخلاق هم دستمون بیاد و پا رو دُمِ هم نذاریم یه کم طول می کشه!


و یه چیز مهم دیگه. فــــــــردا اولین سالگرد عقدمونه، اصلاً باورم نمی شه به این زودی گذشت، و اصلاً باورم نمی شه الان با کسی دارم زندگی می کنم که تقریباً یک سال و ده روز پیش اصلاً نمی شناختمش!! به سنتی ترین و سریع ترین روش ممکن آشنا شدیم و ازدواج کردیم. و من از این انتخاب راضی ام. خدا کسی رو سر راهم قرار داد که بهترین و شبیه ترین شرایط رو به من داشت. منم دست دست نکردم و نذاشتم کِیسِ مناسب از دست بره


از خدا می خوام روزای بهتر از اینو بهمون نشون بده.. آرزو می کنم همیشه کنار هم باشیم، با عشق


بیکار نشینید، آمین بگین :دی