متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

33.

باز من خواستم درس بخونم یاد وبلاگم افتادم


خبری نیست به جز رفت و آمدهای تکراری بین خونه و خونه مادرشوهر.


از یکشنبه که اومدیم تبریز تا پنجشنبه یک روز در میون اونجا بودیم.


چهارشنبه تولد علی بود، برخلاف حرف من که گفتم: " دلم می خواد برای علی تولد بگیرم ولی انقدر درس دارم که نمی تونم، ایشالله از سال دیگه" و برخلاف تصورم که فکر میکردم درکم کنن و بذارن این مراسم از سال دیگه اجرا بشه، این جواب رو شنیدم: "عهههه ما که می خواستیم بیایم، بهتون نگیم که سورپرایز شین، اشکالی نداره، ما میایم. سه شنبه میایم." 

که سه شنبه علی فوتبال داشت و نمیشد سورپرایزش کنیم، موند واسه چهارشنبه. که اونم آخرش مامانش لو داد :|


خلاصه اینکه چهارشنبه  صبح افتادم به جون خونه و آشپزخونه. ولی یه مقداری از کارام موند گفتم اشکالی نداره بعدازظهر انجام میدم. علی که رفت مغازه ساعت 5:20 زنگ رو زدن و مهمونا اومدن. البته بخشی از مهمونا!


و کارهای من نصفه نیمه موند، و بعضی ها فقط جلوی دست و پای منو گرفتن، و از اونجا که من همه ش فکرم پی این بود که اگه نمیومدن الان فلان کارم کرده بودم، یا اینکه اگه کلاً نمیومدن من میتونستم امروز یه خورده درس بخونم حداقل، سردرد بدی گرفتم که تا رفتن مهمونا ادامه داشت!


شب هم که بعد از خوردن شام، همه محو سریال شدن و هرچی چایی آوردم، میوه آوردم، حرف زدم، همه به تلویزیون خیره موندن. و در پایان هم برای نجات از شر دو موجود کوچولوی شیطون خواهر شوهر و جاری، با دعوا و داد زدن سر علی، نشوندمش پشت میز، کیک رو آوردم، عکس گرفتیم و کیک خوردیم.. و بالاخره سریال لعنتی تموم شد. کادوهای علی هم که وسایل خونه بود و نمیدونم واقعاً لذت برد ازشون یا نه!! فقط کادوی خودم برای علی بود. یه تیشرت خیلی خوشگل که الان پوشید رفت مغازه، منم پشت سرش به هر چی دختر و زنی که به چشم بد نگاه شوهرم بکنن نفرین و ناسزا حواله کردم :دی


دیشب هم بالاخره خونه داییم پاگشا شدیم، هرچند علی منو کشت تا قبول کنه بریم خونه داییم :|


امروز هم که از صبح  یا پای تلویزیون و لپ تاپم، یا تو آشپزخونه دارم ول میگردم و هی میگم ناهار چی درست کنم، شام چی درست کنم.. سخت ترین قسمت خونه داری همینه اصلن :|  الانم که مشخصه دارم درس میخونم اینجا! و سفارش نون رو هم برای شام اعیانی (املت) به همسر دادم و منتظرم نزدیک اومدنش بشه یهو بپرم تو آشپزخونه پِیِ کارای عقب افتاده ام!


این بود زندگی معمولی  این چند روز ِدخترِ بهار :)

نظرات 1 + ارسال نظر
Eli دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 01:55 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

داریم میایم پیشت جاده چه همواره هوا چقد بارونیه به به :)) ^_^ ^_^

واااااای ذوق میکنم یاد امتحانا میفتم :)) بیا بیا به به :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد