متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

32. حواشی سفر تهران

انقدر روزا زود میگذرن که من یه لحظه به خودم میام میبینم یه هفته اس هیچی ننوشتم. یه هفته ای که یادم نمیاد حتی چه جوری گذروندمش.


اون هفته سه شنبه شب راهی تهران شدیم. بالاخره بعد از دو ماه رفتیم تهران.. به کسی هم نگفته بودیم که میایم. انقدر ذوق داشتم که شب تا صبح تو اتوبوس نخوابیدم.. فقط در حد دو ساعت چرت زدن.. صبح که رسیدیم با کلید خودم در ساختمون رو باز کردم. رفتیم بالا زنگ دَرو زدیم و دستمونو گذاشتیم جلوی چشمی! بابام درو باز کرد وقتی مارو دید این شکلی شد o.O


مامانم مریض شده بود. شب قبلش رفته بود درمانگاه و سرم زده بودن براش. رفتم کمکش کردم خونه رو تمیز کرد و ناهار درست کردیم. ستاره هم امتحان داشت. از مدرسه که اومد محکم بغلش کردم و بوسیدمش. خیـــــــــلی دلم براش تنگ شده بود :(


عصری رفتیم رنگ مو خریدیم و موهامو مشکی پرکلاغی کردم. ریسک کردم حسابی ولی بهم اومد شب هم با علی و مامان رفتیم امام زاده صالح. بیشتر از یک سال بود که نرفته بودم. خیلی خوب بود. خلوت و آروم.


پنجشنبه صبح هم رفتیم آرایشگاه و یه ذره موهامو کوتاه کردم. بعدم با علی رفتیم بازار واسه تولدش یه تیشرت خریدم. پنجشنبه شب عروسی بودیم که بنا به دلایلی اصلاً خوش نگذشت. میتونست واقعاً خوش بگذره و واقعاً یه شب خاطره انگیز باشه.. اما نشد. علی نذاشت که بشه.


اون شب و فرداش رو علی واسه همه تلخ کرد. بهونه گرفت، قیافه گرفت. تا گریه ی منو درآورد. بعد تازه فهمید چی کار کرده. از جمعه شب خواست جبران کنه. مهربون شد، شروع کرد به شوخی کردن.. ولی فایده نداشت. به دل آدم نمی نشست دیگه..


شنبه بعد از ظهر با بابا راهی تبریز شدیم. خیلی گریه کردم باز. این دفعه خیلی حس کردم که از مامانم دور میشم.


رسیدیم خونه.. علی عذرخواهی کرد بابت رفتاراش.. مجبورم که بگم عیبی نداره، دیگه گذشت... ولی هیچ وقت یادم نمیره.


امروز هم که بابا صبح خیلی زود رفت ترکیه.. الانم از خونه مادرشوهر دارم آپ میکنم!!

دیگه خبری نیست.. فعلاً تقریباً اوضاع آرومه و من عین منگلا درس نمیخونم :((((

نظرات 2 + ارسال نظر
نیلـــی پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 00:38

قربونت بشـــــــــم من دلم واست . شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده !!!!

خدا نکنه :*
منم :(
ما برعکسیم، دوس داریم زودتر امتحانا برسه همو ببینیم ^_^

Eli سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 12:23 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

حواشی
وقتی بابات درو باز کرد باید می گفتین سورپریییییز :)) خیلی خوبه اینجوری رفتن 8->
امام زاده صالح می خوام
من نمی تونم پر کلاغی تصورت کنم چرا ؟! خیلی عوض شدی الآن یعنی ؟
من چرا فک می کردم قراره تنها بری ؟! تنبیهش کن دفعه دیگه با خودت نبرش

:دی
خیلی خوب بود جات خالی
نه خیلی عوض نشدم :)
چون دفعه اول بود نخواستم تنها برم. دیگه نمیبرمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد