متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

61. غیبت کبری

چند وقتی حس نوشتن نبود. انقدر همه چیز رو دور تند بود و تنبل شده بودم که تا میومدم بنویسم خیلی چیزا رو یادم میرفت. فقط یادمه اون هفته آخر آبان خبر خاصی نبود. نه حتی همینم شک دارم!


اول های آذر بود که شنیدیم حال عمه ام خیلی خوب نیست. خیلی سال بود که مریض بود طفلی. بابام اومد تبریز. چند روزی بود و بعد رفت ترکیه.


تا بابا بیاد، ما یه سر رفتیم سرعین و آستارا برگشتیم!! جاتون خالی خیلی خوش گذشت. با دوست علی و نامزدش 4 نفری رفتیم. اول فکر میکردیم خیلی سرد بشه و نفری یه پتو پشمی برداشته بودیم. کلی لباس گرم و خوراکی و آب جوش، که اگه یه وقت تو راه گیر کردیم نمیریم از سرما :)) یه همچین آدمای خجسته ای هستیم ما ^_^ از لحظه ای که راه افتادیم و قبل از اینکه حتی از شهر خارج شیم شروع کردیم به خوردن تخمه و ریس (یه جور شیرینی تبریزی ) و چای. آقا هی رفتیم، هی دیدیم نه هوا ابریه، نه بارونیه، نه برف هست، نه حتی از تبریز سردتره هوا!! خلاصه که دلمون شاد شد رفتیم رسیدیم سرعین. غروب رسیدیم و رفتیم هتل گرفتیم. حالا این آقای دوست شناسنامه هاشون رو جا گذاشته بود! فرستادنمون اماکن که مدرک بگیریم اینا زن و شوهرن! کلی سوال پیچ کردن و وقت مفید ما رو گرفتن به خاطر یه گواهی!! یه کم استراحت کردیم و استخر آب گرم. خیلی شلوغ نبود و برا همینم تمیز بود. بعد دو ساعت اومدیم بیرون و رفتیم آش دوغ خوردیم؛ چه آشـــــــی. بد مزه!! :| دیگه بیخیال شام شدیم چون مسافر نبود، معلوم نبود کبابایی که تو این یخچالاشون آماده چیدن از کی مونده. رفتیم هتل یه غذای شیک و تمیز خوردیم جای همه خالی :)

شب هم تا ساعت 4 دبرنا و ورق بازی کردیم.. خوش گذشت در کل.

صبح هم راه افتادیم سمت گردنه حیران، به هوای اینکه ناهار بخوریم برگردیم. همه جا مه بود و جنگلا نارنجی.. هی عکس انداختیم، چای خوردیم، بلال خوردیم، لواشک خوردیم، با آهنگ یه حلقه طلایی رقصیدیم یهو دیدیم رسیدیم آستارا!! رفتیم یه کوچولو دریا رو دیدیم زودی از سرما فرار کردیم! از اونجایی که خاطره خوبی از غذا خوردن تو آستارا نداشتیم راهو ادامه دادیم تا یه ناهار خوب بخوریم. علی که گیر داده بود بریم ناهارو بندر انزلی بخوریم. بعدم از راه رشت و قزوین برگردیم تبریز :)) شوهر خوشحالی دارم من :) 30-40 کیلومتری رفتیم تو روستای چوبَر یه رستوران کوچیک پیدا کردیم (رستوران گلستان) که خیلی غذا و مخلفاتش عالی بود. تازه نوشابه شیشه ای هم داشت که دقیقاً طعم پاستیل نوشابه ای میداد!! انقدر ناهار خوردیم من واقعاً داشتم میترکیدم!! تا حالا نشده بود از روی لذت و خوشمزگی غذا این همه پرخوری کنم!! 

باز رفتیم لب ساحل، یه خورده وایستادیم، عکس گرفتیم، چایی و ریس خوردیم. دیگه یه کله راه افتادیم تا خود تبریز. گردنه حیران شدیداً مه بود و واقعاً دیگه ترسیده بودیم. تا اینکه بالاخره نجات پیدا کردیم!


تا رسیدیم خونه بابام از ترکیه رسید. فرداش یعنی شنبه با کلی اصرار علی رو راضی کردم با بابا برم تهران! طفلک دلش نمیخواست تنها بمونه. خیلی حوصله اش سر میره من نیستم.. خلاصه یه ساعته باز چمدون بستم و با بابا و مامان جون رفتیم تهران.


یه هفته ای که تهران بودم همه چیز خیلی معمولی بود و من چون کلی درس و کار ترجمه داشتم وقت نشد که خیلی جای خاصی بریم. فقط یه روز صبح استخر رفتیم و یه روزم رفتیم بازار. 5 شنبه هم نوه خاله مامانم که عروس رفته تهران رو پاگشا کردیم. برای جمعه هم بلیط قطار گرفتیم و با مامان جون برگشتم تبریز.


یه ساعتی بود راه افتاده بودیم که مامانم اس ام اس زد که عمه ام فوت کرده :( خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. بابا و مامان هم شب بلیط گرفتن و با هواپیما رفتن تبریز. زودتر از ما هم رسیدن! حالا اون همه مامانم گریه میکرد که من دارم برمیگردم تبریز، رسیدم خونه دیدم خوابیده تو خونه ما :دی


شنبه صبح رسیدم و بعد از یه کم خواب، رفتیم تشییع جنازه و مراسمات دیگه. عصر هم رفتم یه پالتو مشکی خریدم برای روزهای آینده. یکشنبه صبح مامان برگشت تهران. ما هم فعلاً درگیر مراسماتیم و من همچنان با درسام مشکل دارم!


سه شنبه عصر هم بابا برگشت تهران. منم کلاً سه شنبه رو مشغول سر هم بندی پروژه بودم. خوب پیش رفتم ولی پروژه پایانی چیزی نیست که یه هفته ای بشه انجامش داد، ولی من میخوام که یه هفته ای تمومش کنم :( خدایا یاریَم کن!



نظرات 2 + ارسال نظر
نیلـــی جمعه 21 آذر 1393 ساعت 13:24

ایشالا یه سفر بیاین شمال پیشه منو آقامون بعدش ازینجا چارتایی بریم مشهد پیش الی و آفاشون
البته فک کنم تا اون موقع تو مامان بشی

آره ایشالله
وای نه خداا :((

ELi پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 20:05 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

چه خوب که خوش گذشته سفر
2 تا مسافرت و تو یه پست خلاصه کردی :دی
مامانت عالیِ :))
پالتو مشکیییی :)) مبارک باشه

مرسی.. :*
آره ببین من چه توانایی هایی دارم :))
:دی
به چی پالتو میخندی؟ o-O

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد