متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

57. بهاره در چه حال است؟!

+بهاره بالاخره نشسته خونه اش!! سعی می کنه بالاخره به کاراش برسه.. ولی یا وقت کم میاره، یا مثل الان وسط گوش دادن به لینک کلاسای ضبط شده خوابش می بره!!! یه چرت 20 دقیقه ای زدم کنار لپ تاپ آخرشم از سرما بیدار شدم.. آخه جایی که بالاخره کشف کردم واسه درس خوندن خیلی جای راحتیه :دی

 

+بهاره این روزا میره اون سایت چالش رو باز میکنه و فقط آهنگی که گذاشتن رو سایت رو گوش میده!! و چشماش پر اشک میشه.. و  یه جاهاییش قلبش می ریزه..


+بهاره پنج شنبه صبح زنگ زد خانواده عموی شوهرشو برای شام دعوت کرد.. صبح خونه تمیز کرد، بعد از ظهر آشپزی کرد، شب تا اومد مهمون داری کنه و میز شام رو بچینه، مادر شوهر و پدر شوهر در زدن اومدن تو.. علی گفته بود بعد از شام بیان. چون شام جایی دعوت بودن این پنجشنبه برنامه مثل همیشه نبود. شام رو خوردیم یهو در زدن! برادر شوهر و خانواده اومدن تو. در زدن، خواهرشوهرا با خانواده هاشون اومدن تو!! جالبه بدون اینکه به من بگن مادرشوهر زنگ زده و همه رو دعوت کرده خونه من!! منم که تو این روزا کم خونیم بیداد می کنه و واقعاً هم به خاطر این همه کاری که از صبح تنها انجام داده بودم بی حال بی حال بودم، فقط داشتم هاج و واج اینارو نگاه می کردم و حرص می خوردم :| نه تونستم پذیرایی کنم نه تونستم به مهمونایی که خودم دعوتشون کرده بودم و واقعاً حالا دعوت کردنشون رفــــــــــــت تا معلوم نیس چند سال دیگه (!) برسم...

از همه مسخره تر این بود که خواهر شوهر بزرگه ی فضول خودش شام مهمون بود!! فکر کن فضولی در چه حد بود که مهمونی رو زود ول کرده بیاد اینجا به من بگه باریکلاااا زرنگ شدی، بدون ما چه کارا می کنی :| و دقیقاً این حرفا رو قبل از سلام دادن و قبل از پیاده شدن از آسانسور بهم گفت :| موقع رفتن هم داماد بزرگه گفت بهاره مثل اینکه ناراحت شدی اومدیماااا. منم گفتم اگه من میام خونه تون شما ناراحت می شین، پس الان که شما اومدین منم ناراحت شدم!! یوهاهاهاها !!!


+ دیروز مجبور شدم خونه رو که پنجشنبه تمیز کرده بودم باز جارو بکشم. چون حتی تو اتاق خواب ها که نشسته بودن به کوفت کردن باقالی پر نمک شده بود :(( حالا خوبیش این بود که شب علی فهمید چه غ**ی کرده و خودش خونه رو جمع کرده بود و میزا رو تمیز کرده بود.. و دید که خیلی جلوی عموش اینا بد شد و معذب شدن.

دیشب هم قوم مغول (مدیونین فکر کنین قوم مغول اونایی بودن که زمان محمد شاه به ایران حمله کرذناااا. قوم مغول همونایین که پنجشنبه به خونه ما حمله کردن) زنگ زدن و گفتن ما لاله پارکیم. خواستین شما هم بیاین. منم که به علی گفته بودم شب بریم بیرون من حوصله ام سر رفته، پا شدیم رفتیم لاله پارک. باز پیش اون وحشیا. داشتن شام می خوردن. منم ناهارو هم دیر خورده بودم هم زیاد خورده بودم یه تکه پیتزا خوردم ولی علی حسابی نشست شام خورد. موقع رفتن هم که منو ول کرده بود بدو بدو داشت می رفت مامانش اینا رو پیدا کنه. منم آهسته و قدم زنان پشت سرش میرفتم که بلکه ببینه منو ولی اصلاً نفهمید حتی که من عقب موندم..! بعد از شام هم میخواستم برم کمربند بگیرم تند تند دنبال مامانش اینا میرفت. رفتیم کمربند بگیریم که اونم نشد. از مغازه که میومدیم بیرون یه پالتو دیدم خواستم نشونش بدم هرچی صداش کردم نشنید.. باز داشت میدویید پیش مامان جونش :| منم خودمو رسوندم بهش داد زدم با تو دارم حرف می زنم میدوییاااا، با من نیومدی بیرون مگه؟!!!

آخه من چی بگم که هر چی از این ***** بگم باز خالی نمیشم. اونجوری با نهایت فضولی و پررو بازی میان میریزن خونه آدم باز علی نمی فهمه و هلاکشونه. تازه دم در پاساژم میپرسه میرین خونه یا میرین خونه مامان اینا؟؟؟ آخه اینا چرا از هم سیر نمی شن؟؟؟ من دیگه دوسشون ندارم اصلاً :(((( خسته شدم از دستشون :(((( ای خداااا :((


نظرات 3 + ارسال نظر
نیلـــی سه‌شنبه 20 آبان 1393 ساعت 12:57

آره دقیقا بخاطر خودتو خانوادت باید کلی خانومیو صبوری کنی قربون دوس جونم درسد میشه

فدات :****

نیلـــی یکشنبه 18 آبان 1393 ساعت 16:27

عزیز دلم خوبه ک صبوری اینهمه
درست بشو نیس این مسایل با گذر روزگار شـــــــــــــــاید کمتر شد

عزیزم صبور نباشم چی کار کنم؟ مثلاً دعوا راه بندازم این علی عه که دلش ازم می شکنه.. و شاید یه روزی واسه خانواده منم تلافی کنه مثلاً !!!
کمتر می شه.. میدونم..
همون طور که تو این 8 ماه خیلی اخلاق منو شناختن و زیاد اصرار نمیکنن برای اینکه باهاشون برم و بیام، خیلی چیزای دیگه رو هم یاد می گیرن!!

ELi شنبه 17 آبان 1393 ساعت 23:32 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

دوست طفلکیم
خدا بهت صبر بده که کاراشون به چشمت نیاد ، اونارم عاقل کنه
برو دکتر واسه کم خونیت دیگه

زن گنده تا 50 سالگی عاقل نشده از این به بعد میشه به نظرت؟!
2 بار رفتم دکتر جواب آزمایشامو نگاه کردن گفتن چرا انقدر کم خونی؟ بعد دارو ننوشتن!!! منگلن دکترا.
امروز فردا قرص می خرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد