متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

50. غربت

- غربت یعنی جایی که از مامانت دور باشی.


یعنی وقتی مامانت غروب جمعه راه میفته برگرده تهران تو دلت بگیره و گریه کنی و شوهرتم ساعت 10 بیاد خونه و تو از تنهایی و بی کسی غصه بخوری.


- سه شنبه که 23ومین سالگرد فوت پدربزرگ و مادربزرگ علی بود و مادرشوهر تو خونه مراسم داشت، از دوشنبه اونجا بودم برای کمک و انجام کارها. خواهرشوهر بزرگه اومد و در کمال پررویی دست به سیاه و سفید نزد و فقط با جیغ و گریه ی بچه اش اعصاب منو به هم ریخت.. آخر سر هم گفت من یه روز مریض شدم (سرماخورده بود) هیچ کس کار نکرد همه کارا موند :| منم با انتقال دونه دونه کارا و حرفای اعصاب خورد کنش به علی محبت علی رو به خودم دو چندان کردم :))


همین برنامه رو هم سه شنبه داشتیم و باز من کسی بودم که صبح زودتر از همه رفتم و شب دیرتر از همه برگشتم خونه.


- پنجشنبه عقد دختر عموم بود. مامان اینا صبح ساعت 11 رسیدن تبریز و بعد از ناهار آماده شدیم رفتیم خونه عموم. مامان اینا بعد از ظهر رفته بودن محضر برای عقد. عصرم که ما رفتیم بزن برقص بود و بعدم شام و باز رقص :)) آخر شب هم من و علی رفتیم خونه مادرشوهر خواهر شوهر کوچیکه، چون پدرشوهرش از مکه اومده بود. شام هم که نرفته بودیم سهم شاممون رو نگه داشته بودن دادن بهمون :)) که اونم دیشب خوردیم  :>


نمیدونم تو عقد دختر عموم چرا گریه ام می گرفت هی :( آخرم که رفتم محکم بغلش کردم و چشام پر اشک شد. فک کنم اشک شوق بود :دی


- جمعه عصر هم عروسی پسردایی مامانم بود. اتفاقاً زن عمو و دختر عموم هم دعوت بودن. دخترعمومم آرایش و موهاشو نگه داشته بود که عروسی رو بیاد بعد پاک کنه آرایششو :)) یعنی دیشب چه جوری خوابیده بود نمیدونم :خخ


عروسی هم خوب بود خوش گذشت. من فکر می کردم این همه عروسی بریم دیگه آخریارو نرم و حالم بد شه از عروسی. ولی هرچی بیش تر عروسی می رفتیم حرفه ای تر می شدیم. تو رقص و شناختن آهنگا و مراحل عروسی دیگه خبره شدیم  :))


بعد از عروسی هم که مامان اینا رفتن تهران و من کلی دلم گرفت.


منم رفتم خونه یهو یادم افتاد ظهر یه ایستک گذاشته بودم تو فریزر!! رفتم فریزرو باز کردم ایستک و بردارم دیدم نصف شیشه اش اومد تو دستم و بقیه اش موند تو فریزر :)) یعنی ایستکه ترکیده بود و کل فریزر یخمکی شده بود :| من دو ساعت داشتم فریزرو تمیز می کردم و آشپزخونه رو جمع می کردم تا بالاخره علی اومد. خوبیش این بود که تنها ننشستم غصه بخورم!


- هفته پیش حسابی شلوغ پلوغ بود و من از یکشنبه به بعد نه درسی خوندم نه کلاسی گوش دادم نه تمرینی فرستادم!! خلاصه که این هفته باید حسابی جبران کنم. باید بشینم خونه و درس بخونم و آشپزی کنم! تازه فکر ناهار از همه بدتره! از صبح هم که بیدار شدم حسابی هوا ابریه و دلگیر. این است بدبختی های یک دانشجویی مونث متاهل!

نظرات 2 + ارسال نظر
ELi شنبه 26 مهر 1393 ساعت 20:41 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

دوری سخته :( خیلی ...
این حست به دختر عموت دقیقا حس من بود تو عروسیت :دی خوشحالی گریه دار !
تموم شد عروسی ؟ یا بازم هست ؟ :/
ایستک :))
درس :| هـــی :|

غم انگیزه :(
آخـــــــــــــــــــی :(
نه دیگه تموم شد فک کنم :))
ایستک :((
نو کامنت

بیزار میشوم از خودم وقتی که تو ناراحتی و من نمی توانم آرامت کنم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد