متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

43. عنوان ندارد

-نمیدونم چرا انقدر احساس می کنم از همه دور شدم، مخصوصاً از دوستام.. دیگه نه درکشون می کنم، نه حرف مشترکی دارم باهاشون، خاطره ها دارن قدیمی و کهنه می شه و مرورشون دیگه جذاب نیست. عوضش دو تا دوستام دارن با هم خاطرات مشترک می سازن و راهی رو میرن که قبلاً منم توش بود. ولی الان همه چی داره عوض می شه. نمی تونم باهاشون خاطره جدید داشته باشم، می تونم، ولی نه به اندازه قبل. نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم. فقط می دونم آهنگایی که نیلی دوست داره و الی تایید می کنه، بهم چندان حس خاصی نمیده و بیش تر از یه بار نمی تونم گوش بدم! غمگینم. شاید تاثیر پاییزه. شاید حس تنهاییه. نمی خوام دیگه ادامه بدم و بهش فکر کنم.
 
-دیروز روز خوبی بود ولی بد تموم شد! صبح می خواستیم صبحونه بریم شاه گلی، ولی خواب رو ترجیح دادیم! ناهار با خواهر شوهر بزرگه اینا رفتیم بیرون. بعدش یه مقدار مواد غذایی و بهداشتی خریدیم و بردیم یه جای دور که جذامی ها رو نگه می دارن، اسمش بابا باغی هست و خیلی هم راهش دور و غم انگیز بود. یه جای بن بست با خانواده ها و بچه هایی که توش زندگی می کنن و آدم نمی تونه بیش تر از چند دقیقه فضاش رو تحمل کنه. عصر رفتم خونه و برای شام یه عدسی خیلی خوشمزه درست کردم. بعدش رفتم مغازه که اون دو ساعت سر شب جمعه که حسابی دلگیره خونه نباشم. بعد مغازه با علی رفتیم لاله پارک و من یکی دو قلم لوازم آرایش و جوراب خریدم! اونجا همه جنساش مارک دار و گرونه و به درد از ما بهترون می خوره. هرچند همه جا حراج بود ولی لباس تابستونی الان دیگه به درد من نمی خوره. همین الانش با ژاکت بافتنی نشستم تو خونه و پاهام یخ کرده!! شب هم که برگشتیم خونه شام بخوریم هر کاری کردم دیدم نمی تونم غذا بخورم و حالت تهوع وحشتناکی دارم.. یه کم سعی کردم تحمل کنم و با تلقین حالمو بهتر کنم که نشد. آخر سر شام از دستم پرید و گلاب به روتون معده بیچاره هر چی از ظهر توش بود رو پس زد :|   به قدری حالم بد بود که احساس می کردم الان خود معده ام پشت و رو میشه و همراه با مری از دهنم خارج می شه :|  خلاصه که شوهری یه چایی با کلی عسل داد خوردم، چون به این نتیجه رسیدیم که با کباب گوشت گوساله ای که ظهر خوردیم حتماً سردیم کرده. خیلی زود هم خوابیدیم و حالم بهتر شد.

-امروز صبح حذف و اضافه بود و واحدام شد 12تا. 8تای بعدی هم که ارائه نشده بودن و درخواست نوشتم که ارائه بشه و برام اضافه کنن تا دیگه کار به ترم 10 نکشه :( حالا بدیش اینه که این 12 تا درسای سخت و پاس نشدنی و اون 8تا درسای نمره بیار و معدل بالاکِش هستن!!!! (عجب اصطلاحاتی) ایشالله که درست شه و نهایتاً اگه درسی پاس نشه ترم دیگه معرفی با استاد بردارم و قال قضیه کنده شه.

-بازم منم و فکر ناهار و شام.. خدایا چرا این مرحله از زندگی روزانه انقدر سختـــــــــــه :((((

نظرات 2 + ارسال نظر
ELi چهارشنبه 9 مهر 1393 ساعت 19:52 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

حس من میگه ما وقتی پیرم بشیم بازم با هم حس مشترک داریم خاطره مشترک که دیگه نگووو ! نشنفم دیگه ازین حرفا پیرِزن :|
خوبی الآن ؟! :دی

:)) باشه پیرزن :)) :]

نیلـــی یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 19:44

خـــــــــــــب حالا غــــــر نزن !!! مام شوعر میکنیم حرف مشترک داشه باشیم خـــــــــــــــــــــوبه ؟؟؟؟؟؟
وای بهار خوب شد اومدم اینجا!!!!!!!!!!!!!
و الا نمیفهمیدم حذف و اضافس :|||||||

عه آره پیشنهاد خوبیه :خخخخ

خوب شد لحظه آخر تصمیم گرفتم اونم بنویسم.. آخه هی می گفتم به وبلاگ چه ربطی که من حذف و اضافه دارم!! :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد