متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

42. اولین بارون پاییزی

الان شاهد اولین بارون بیست و سومین پاییز زندگیم بودم.. خیلی بارون قشنگی بود و بالاخره ابرایی که از صبح حس دلگیری به پنجره داده بودن کنار رفتن.. آفتاب هم کم و بیش داره می تابه ولی فرقش با بارون بهاری و هوای صاف بعدش تو اینه که هوا یه خورده سرد شده و نوک دماغم الان سرده


پروژه رو باز نیمه کاره رها کردم و دارم هر روز گزارش کار کارآموزیمو می نویسم. واقعاً فکر نمی کردم نوشتنش انقدر سخت باشه و طول بکشه... چند ساعت پیش هم که فایلمو باز کردم که تایپمو ادامه بدم دیدم سه صفحه ای که دیروز نوشته بودم ذخیره نشده و قطره اشکی برای این مصیبت چکاندم :|


کلاس های دانشگاه هم از این هفته شروع شده ولی شروع جدی از هفته دیگه است!


هفته پیش، 25 شهریور عروسی دختر دوست خانوادیگیمون دعوت بودیم و با علی از دوشنبه شب رفتیم تهران تا جمعه شب که برگشتیم. هم عروسی خوش گذشت، هم سرزمین عجایب رفتنمون، هم مهمونی رفتنمون :) این دفعه علی کمتر خوابید و سفر بهتری بود! قرار بود دو سه روز با بابا اینا بریم شمال که متاسفانه هر کاری کردیم هی کار پیش اومد و دریا ما رو نطلبید!


فقط تهران رفتنمون یه اتفاق تقریباً بد داشت، تو راه رفتن به تهران، زنجانو رد کرده بودیم که یهو یادم افتاد کت و شلوار علی رو ورنداشتیم!! به علی که گفتم گفت من نباید ورمیداشتم و این حرفا.. منم که هی می گفتم همه کارارو من کردم، چمدون بستم، پنجره و گاز و آب و چک کردم که بسته باشه، تو ام چمدونا رو ورمیداشتی.. کت و شلوارتم به دستگیره در اتاق آویزون بود، یه قدم اونور تر از چمدونا... نخواستی یه نگاه بندازی ببینی همه چی اوکیه واسه سفر یا نه!! خلاصه که اگه کسی فهمید اشتباه من بود یا علی بگه!!

خلاصه که به علی گفتم به بابات بگو صبح بره کت و شلوار و برداره بده اتوبوس تا عصر برسه تهران، گفت نه.. بابا عصبانی می شه من نمیتونم بگم :| رسیدیم تهران.. کلی حرص خوردیم.. دنبال یکی می گشتیم که محموله رو برسونه تهران!! آخه همون شب عروسی دعوت بودیم. بالاخره پدرشوهرم کت و شلوارو از خونه ورداشت، رفت مغازه، پسرخاله ام رفتم از مغازه گرفت، برد فرودگاه، یه مسافری پیدا کرد، گفت آقا بیا این کت و شلوارو ببر تهران، ثواب داره!!! از اون ورم علی کلی راه با مترو و تاکسی رفت فرودگاه و بالاخره ساعت 3:30 بعد از ظهر به کت و شلوارش رسید :)) بماند که چه قدر استرس کشیدیم و حرص خوردیم! ولی خدارو شکر علی در این مواقع خیلی ریلکسه.. قبلاً هم برام اثبات شده بود :دی


این هفته هم یکشنبه تبریز عروسی دعوت بودم، بازم خوش گذشت. دیشب هم مادرشوهر و پدرشوهر و خواهرشوهر کوچیکه شام اومدن به صرف لازانیا :) امروز هم خونه ام  و به دلیل سرماخوردگی مادرشوهر، برنامه پنجشنبه شب خونه مادرشوهره تعطیله..


این هم از گزارشات اینجانب. برم به تایپ گزارش کار برسم و فکر کنم به این که شام چی درست کنم :((