متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

43. عنوان ندارد

-نمیدونم چرا انقدر احساس می کنم از همه دور شدم، مخصوصاً از دوستام.. دیگه نه درکشون می کنم، نه حرف مشترکی دارم باهاشون، خاطره ها دارن قدیمی و کهنه می شه و مرورشون دیگه جذاب نیست. عوضش دو تا دوستام دارن با هم خاطرات مشترک می سازن و راهی رو میرن که قبلاً منم توش بود. ولی الان همه چی داره عوض می شه. نمی تونم باهاشون خاطره جدید داشته باشم، می تونم، ولی نه به اندازه قبل. نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم. فقط می دونم آهنگایی که نیلی دوست داره و الی تایید می کنه، بهم چندان حس خاصی نمیده و بیش تر از یه بار نمی تونم گوش بدم! غمگینم. شاید تاثیر پاییزه. شاید حس تنهاییه. نمی خوام دیگه ادامه بدم و بهش فکر کنم.
 
-دیروز روز خوبی بود ولی بد تموم شد! صبح می خواستیم صبحونه بریم شاه گلی، ولی خواب رو ترجیح دادیم! ناهار با خواهر شوهر بزرگه اینا رفتیم بیرون. بعدش یه مقدار مواد غذایی و بهداشتی خریدیم و بردیم یه جای دور که جذامی ها رو نگه می دارن، اسمش بابا باغی هست و خیلی هم راهش دور و غم انگیز بود. یه جای بن بست با خانواده ها و بچه هایی که توش زندگی می کنن و آدم نمی تونه بیش تر از چند دقیقه فضاش رو تحمل کنه. عصر رفتم خونه و برای شام یه عدسی خیلی خوشمزه درست کردم. بعدش رفتم مغازه که اون دو ساعت سر شب جمعه که حسابی دلگیره خونه نباشم. بعد مغازه با علی رفتیم لاله پارک و من یکی دو قلم لوازم آرایش و جوراب خریدم! اونجا همه جنساش مارک دار و گرونه و به درد از ما بهترون می خوره. هرچند همه جا حراج بود ولی لباس تابستونی الان دیگه به درد من نمی خوره. همین الانش با ژاکت بافتنی نشستم تو خونه و پاهام یخ کرده!! شب هم که برگشتیم خونه شام بخوریم هر کاری کردم دیدم نمی تونم غذا بخورم و حالت تهوع وحشتناکی دارم.. یه کم سعی کردم تحمل کنم و با تلقین حالمو بهتر کنم که نشد. آخر سر شام از دستم پرید و گلاب به روتون معده بیچاره هر چی از ظهر توش بود رو پس زد :|   به قدری حالم بد بود که احساس می کردم الان خود معده ام پشت و رو میشه و همراه با مری از دهنم خارج می شه :|  خلاصه که شوهری یه چایی با کلی عسل داد خوردم، چون به این نتیجه رسیدیم که با کباب گوشت گوساله ای که ظهر خوردیم حتماً سردیم کرده. خیلی زود هم خوابیدیم و حالم بهتر شد.

-امروز صبح حذف و اضافه بود و واحدام شد 12تا. 8تای بعدی هم که ارائه نشده بودن و درخواست نوشتم که ارائه بشه و برام اضافه کنن تا دیگه کار به ترم 10 نکشه :( حالا بدیش اینه که این 12 تا درسای سخت و پاس نشدنی و اون 8تا درسای نمره بیار و معدل بالاکِش هستن!!!! (عجب اصطلاحاتی) ایشالله که درست شه و نهایتاً اگه درسی پاس نشه ترم دیگه معرفی با استاد بردارم و قال قضیه کنده شه.

-بازم منم و فکر ناهار و شام.. خدایا چرا این مرحله از زندگی روزانه انقدر سختـــــــــــه :((((

42. اولین بارون پاییزی

الان شاهد اولین بارون بیست و سومین پاییز زندگیم بودم.. خیلی بارون قشنگی بود و بالاخره ابرایی که از صبح حس دلگیری به پنجره داده بودن کنار رفتن.. آفتاب هم کم و بیش داره می تابه ولی فرقش با بارون بهاری و هوای صاف بعدش تو اینه که هوا یه خورده سرد شده و نوک دماغم الان سرده


پروژه رو باز نیمه کاره رها کردم و دارم هر روز گزارش کار کارآموزیمو می نویسم. واقعاً فکر نمی کردم نوشتنش انقدر سخت باشه و طول بکشه... چند ساعت پیش هم که فایلمو باز کردم که تایپمو ادامه بدم دیدم سه صفحه ای که دیروز نوشته بودم ذخیره نشده و قطره اشکی برای این مصیبت چکاندم :|


کلاس های دانشگاه هم از این هفته شروع شده ولی شروع جدی از هفته دیگه است!


هفته پیش، 25 شهریور عروسی دختر دوست خانوادیگیمون دعوت بودیم و با علی از دوشنبه شب رفتیم تهران تا جمعه شب که برگشتیم. هم عروسی خوش گذشت، هم سرزمین عجایب رفتنمون، هم مهمونی رفتنمون :) این دفعه علی کمتر خوابید و سفر بهتری بود! قرار بود دو سه روز با بابا اینا بریم شمال که متاسفانه هر کاری کردیم هی کار پیش اومد و دریا ما رو نطلبید!


فقط تهران رفتنمون یه اتفاق تقریباً بد داشت، تو راه رفتن به تهران، زنجانو رد کرده بودیم که یهو یادم افتاد کت و شلوار علی رو ورنداشتیم!! به علی که گفتم گفت من نباید ورمیداشتم و این حرفا.. منم که هی می گفتم همه کارارو من کردم، چمدون بستم، پنجره و گاز و آب و چک کردم که بسته باشه، تو ام چمدونا رو ورمیداشتی.. کت و شلوارتم به دستگیره در اتاق آویزون بود، یه قدم اونور تر از چمدونا... نخواستی یه نگاه بندازی ببینی همه چی اوکیه واسه سفر یا نه!! خلاصه که اگه کسی فهمید اشتباه من بود یا علی بگه!!

خلاصه که به علی گفتم به بابات بگو صبح بره کت و شلوار و برداره بده اتوبوس تا عصر برسه تهران، گفت نه.. بابا عصبانی می شه من نمیتونم بگم :| رسیدیم تهران.. کلی حرص خوردیم.. دنبال یکی می گشتیم که محموله رو برسونه تهران!! آخه همون شب عروسی دعوت بودیم. بالاخره پدرشوهرم کت و شلوارو از خونه ورداشت، رفت مغازه، پسرخاله ام رفتم از مغازه گرفت، برد فرودگاه، یه مسافری پیدا کرد، گفت آقا بیا این کت و شلوارو ببر تهران، ثواب داره!!! از اون ورم علی کلی راه با مترو و تاکسی رفت فرودگاه و بالاخره ساعت 3:30 بعد از ظهر به کت و شلوارش رسید :)) بماند که چه قدر استرس کشیدیم و حرص خوردیم! ولی خدارو شکر علی در این مواقع خیلی ریلکسه.. قبلاً هم برام اثبات شده بود :دی


این هفته هم یکشنبه تبریز عروسی دعوت بودم، بازم خوش گذشت. دیشب هم مادرشوهر و پدرشوهر و خواهرشوهر کوچیکه شام اومدن به صرف لازانیا :) امروز هم خونه ام  و به دلیل سرماخوردگی مادرشوهر، برنامه پنجشنبه شب خونه مادرشوهره تعطیله..


این هم از گزارشات اینجانب. برم به تایپ گزارش کار برسم و فکر کنم به این که شام چی درست کنم :((

41. خلاصه نویسی

این روزا برنامه هام مشخص تره و بیشتر دست خودمه. شروع کردم به نوشتن پروژه. هرچند فعلاً یک صفحه نوشتم!! ولی خوب باید از یه جایی استارت بزنم تا بالاخره حسّش بیاد


سه شنبه از بعد از ظهر تا شب مطالب خلاصه ای که در مورد پروژه ام پیدا کرده بودم رو مرتبکردم و چکیده پروژه ام رو نوشتم. شب هم که علی میخواست بره فوتبال منم رفتم خونه جاری. یکی دو ساعتی اونجا بودم. دیروز هم عروسی دوست علی دعوت بودیم. من و جاری و پرستو (زن اون یکی دوست علی؛ هادی). ولی جاری که نتونست بیاد. من با پرستو رفتم. برخلاف تصورم که فکر می کردم بهم خوش نگذره چون هیچکس رو نمی شناختم، رفتم و اتفاقاً عروس و داماد که دیدن من با پرستو ام و پرستو رو میشناختن، فوراً منو شناختن و کلی تحویلم گرفتن. ما هم کلی غیبت کردیم و یه کم هم رقصیدیم. خوبیش این بود که چند ساعتی سرم گرم بود و خوش گذروندم. پرستو پایه غیبته اساسی، ولی دهنشم چفت و بست نداره. واسه همین زیاد دوست ندارم باهاش گرم بگیرم ولی دیروز واقعاً بعد از مدت ها به یه گوش احتیاج داشتم واسه غر زدن. دل رو زدم به دریا و کلی با پرستو حرف زدم. امیدوارم حرفامو نره جایی بگه که حوصله درگیری ندارم! هرچند که اصلاً نمیترسم از حرفای حقی که زدم. شب هم ما واسه شام دعوت نبودیم با پرستو برگشتیم خونه شام درست کردیم تا علی و هادی اومدن. شام خوردیم، والیبال نگاه کردیم، تخمه شکستیم، بستنی خوردیم و کلی سر به سر هم گذاشتیم. خلاصه که حسابی از محیط تکراری خانواده شوهر دور شدم و یه کم بهم خوش گذشت.


امروز باز پنجشنبه است و من از عصر باید برم خونه مادرشوهر. فردا هم جاری میاد خونه مادرشوهرم، مامان بزرگمم قراره بره ببیندش منم از عصر باز باید برم اونجا.


نمیدونم چرا رفتن پیش خانواده شوهر برام انقدر عذاب آوره. اصلاً از همون اول از جمعاشون خوشم نمیاد و دوست ندارم بیش از حد باهاشون صمیمی بشم. بودن باهاشون زود خسته ام می کنه و حوصله ام رو سر می بره. ولی باید تحمل کنم. ماشالله هفته ای حداقل سه روز می بینمشون.


صبح علی یه صبحونه اساسی مهمونم کرد. تخم مرغ نیمرو و نون بربری کنجدی تازه و چای تازه دم، تازه چایی رو هم که میدونه من صبح باید اول چایی بخورم تا بتونم صبحونه بخورم همون اول برام ریخت آورد و من از این دقت و سلیقه و حوصله و محبت، سر صبحی حسابی ذوق مرگ شدم حالا در عوض من ناهار درست نکردم! آخه از دیشب یه عالمه ماکارونی مونده و شب هم که مهمونیم و قراره برنج بخوریم. پس ناهار درست کردنم یه کار بیهوده و اسراف  خواهد بود



40. Relax!

دوره کارآموزی با تمام شیرینی ها و سختی هاش 3 هفته بیشتر طول نکشید و من تا 5 شهریور صبح تا ظهر شنبه تا چهارشنبه رو توی بیمارستان امام رضا (ع) گذروندم. سختی اش تحمل شرایط بیمارستان و هر روز صبح زود بیدار شدن (با توجه به اینکه ما خیلی زود بخوابیم ساعت 1:30 میشه) بود. و شیرینیش هم یاد گرفتن یه عالمه چیز به درد بخور و جدید و به دست آوردن اطلاعات خیلی زیادی نسبت به رشته مون و آینده شغلی و تحصیلیش و احساس مفید بودن حداقل برای چند روز بود.


مامان اینا شب دوم شهریور اومدن تبریز و بابا صبح زود رفت ترکیه. مامان اینا هم خونه مامان جون بودن تا شب که گفتم با دایی و زن دایی بیان برای شام. و از اونجایی که مامان من که میاد تبریز، مادرشوهرم هم باید حتماً خودشو برسونه خونه ما تا خدای نکرده از چیزی عقب نمونه، با پدرشوهر و خواهرشوهر کوچیکه اومدن. منم تا شب به تنهایی سوپ شیر و لازانیای خیلی خوشمزه ای درست کردم که همه متعجب بودن از دستپخت بهاره خانوم ^_^


روز 8 شهریور که قرار بود به عنوان آخرین جلسه بریم بیمارستان، من نتونستم برم. و دلیلش هم تصادف و مرگ شوهرعمه و بستری بودن پسر عمه ام تو همون بیمارستان امام رضا (ع) بود. شنبه صبح رفتم بیمارستان و پسرعمه ام رو دیدم. بعدش با علی رفتیم برای مراسم تشییع جنازه. اولین تشییع جنازه ای بود که میرفتم. باورم نمیشد یه آدم سالم و سرزنده با اون هیکل و شکم به اون بزرگی (!) بعد از چند دقیقه همچین زیر یه خروار خاک دفن بشه که اصلاً انگار وجود نداشته.. خیلی غم انگیز بود :(


بعد از تشییع جنازه با مامان رفتیم خونه عمه ام تا ظهر اونجا بودیم. بعد از ظهر هم برای شام غریبان رفتیم مسجد. بعد از مسجد با علی رفتیم بازار و دقیقاً تا ساعت 11 شب، به حالت دو میدانی داشتیم برای مهمونی فردا (مهمونی پاگشای داماد جدید خانواده شوهر) خرید می کردیم. از ظرف و ظروف گرفته تا میز جلو مبلی و کیف و کفش برای من و مواد غذایی و کادو برای آقای داماد! انقدر خسته شدیم که دیگه نای حرف زدن نداشتیم. ولی بالاخره تونستم این اعتراف رو از علی بگیرم که هفته ای یه نصفه روز باید قید مغازه رو بزنه و به کارای شخصیمون برسیم تا وقتی مثل الان تصمیم به خرید میگیریم یه دفعه نبینیم 1 و نیم میلیون خرج کردیم و تازه این همه هم فشرده و با اعصاب خوردی روزمونو گذروندیم.


یادم نمیاد شنبه بود یا یکشنبه! ولی بابام از ترکیه اومد! :دی


یکشنبه از صبح تا عصر به حدی کار کردیم با مامان و مادرشوهر که احساس میکردم باز دارم مریض میشم. رفتم جلوی آینه دیدم بعله! باز گلوی من داره چرک می کنه :| عصر هم به بهونه عوض کردن چندتا دونه از آرکوپالایی که خریده بودیم و لب پر بودن، با بابا رفتیم بازار. خیابونا هم حسابی ترافیک بود و رفت و آمدمون 3 ساعت طول کشید و من از این 3 ساعت، 2 ساعتشو تو ماشین خوابیدم و حسابی استراحت کردم. و اصلاً همین استراحت بود که منو تا آخر شب سرپا نگه داشت و نذاشت مریضیم شدید بشه. خلاصه با کلی خستگی و تنش و استرس مهمونی هم تموم شد. هرچند که جا کردن و اداره کردن 23 نفر تو خونه ی تقریباً کوچولومون اون هم با اون همه تشریفات و رودبایستی خیلی سخت بود و من تا فردا عصرش منگ بودم!!


هرچی فکر میکنم یادم نمیاد من دوشنبه صبح کجا رفته بودم :| فقط یادمه برگشتم دیدم مامان داره خونه رو جمع و جور میکنه و تقریباً تمیز کاری ها رو تموم کرده. قربونش برم :* تازه تمام ظرفارو دیشبش تا ساعت 3 شسته بودیم و تمیز کرده بودیم.. البته من خوابم میومد و میخواستم برم بخوابم ولی دیدم مادرشوهره رفته آشپزخونه و باز می خواد با بی سلیقگی ظرفارو بشوره و به اصطلاح سَمبَل کنه! منم که دیگه حسابی از صبح حرص این بی سلیقگیاشو خورده بودم رفتم جلو که نذارم ظرف بشوره. اونم نشست تو آشپزخونه به حرف زدن تا ساعت 3 منم مجبور شدم وایستم به ظرف شستن :| نه میذاشت برم بخوابم هی هم میگفت ولش کن تو برو بخواب :|  :عصبی


دوشنبه بعد از ظهر مراسم سوم بود و رفتیم مسجد. بعدش هم شام بود. و من از فرصت یک ساعته ی بین مسجد و شام استفاده کردم و از شانس خوبم دکترم سر راه بود. رفتم دکتر و قبل از اینکه بگم برام آزمایش بنویس خودش این پیشنهاد رو داد. مشکل خارش پوستم رو هم گفتم که چندین ساله باهاش زندگی میکنم و هفته ای 2 -3 تا قرص سیتریزین می خورم، و خواستم برای اون هم آزمایش بنویسه. چون جدیداً خیلی بیماری های سختی رو شنیدم که خارش پوستی یکی از علائمشه. با اینکه می دونستم این مشکل ارثیه و مامان و مامانبزرگم هم این مشکل رو دارن، ولی نگران بودم. بعد از دکتر هم رفتیم شام رو خوردیم و برگشتم خونه.


فردا صبحش با علی رفتم آزمایش خون دادم و 2 تا شیشه ازم خون گرفتن :( البته قرار بود 3 تا بگیره ولی همون شیشه دوم هم به زور پر شد! خونم تموم شد! :دی مامان اینا که دیشب رفته بودن خونه مامان جون، برای ناهار اومدن خونه ما و ساعت 5 بود که برگشتن تهران.


سه شنبه صبح زنگ زدم به مادرشوهر و فهمیدم جاری خانوم از صبح بیمارستانه و ظهر قراره عمل بشه و نی نی کوچولوش به دنیا بیاد. بعد از یک ساعت فهمیدم بچه به دنیا اومده و ساعت 3 ملاقاته و باید سریع بریم بیمارستان. علی ساعت 2 اومد، ناهار نخورده رفتیم دنبال شیرینی و گل و خداروشکر یه عالمه میوه هم از مهمونی یکشنبه من مونده بود! رفتیم بیمارستان نی نی رو دیدم. خیلی کوچولو ظریفه آقا پسرمون.. اسمش هم قراره «رسا» گذاشته بشه :) 


چهارشنبه عصر رفتم جواب آزمایش رو گرفتم بردم دکتر، خدا رو شکر همه چی اوکی بود فقط عفونت بدنم تو آزمایش نشون داده شده بود که باز هم شروع کردم به خوردن دارو و زدن آمپول. خارش پوستم هم دلیل خاصی نداره و مطمئن شدم که منم مثل اجداد مادری باید این خارش رو تحمل کنم! :(


پنجشنبه هم از صبح تا شب خونه جاری بودیم. جمعه هم شب باغ بودیم. شنبه صبح هم انتخاب واحد داشتم و فقط تونستم 8 واحد از 20 واحد باقی مونده رو بردارم :| و الان شدیداً استرس دارم که کاش درست بشه هر 20 واحدو وردارم که دیگه الکی مجبور نشم دو ترم درس بخونم و الکی الکی بشم 10 ترمه :((((( فعلاً تا 6 مهر که حذف و اضافه است همه چی رو هوائه  :(


دیروز هم باز از عصر رفتیم خونه جاری تا شب اونجا بودیم. چه قدرم که همه میگن بهاره تو کی میخوای بچه دار شی؟ منم میگم وقت گل نی، تو دلم البته!! همه اش هم میگن یه سال شد دیگه اومدی خونه شوهر :| گیجن به قرآن :| تازه نمیدونن عروسشون تصمیم جدی گرفته برای خوندن ارشد! و به پیشنهاد شوهرش کلاس کنکور و آزمون و این چیزا هم می خواد بره!! :) فقط میترسم انقدر بگن تا علی هوس بچه بکنه :| من که فعلاً حالم از بچه داری به هم می خوره :(


پروژه رو هم هیچ غلطی نتونستم بکنم و فرم تمدید رو دیروز برای دانشگاه فرستادم. اونجوری که گفتن تا 15 بهمن تمدید میشه و این خیلی عالیه. گزارش کار کارآموزی هم هنوز نصفه مونده و تو این دو هفته باید تمومش کنم.


راستی 8 شهریور عروسی دعوت بودیم که مامانم رفت ولی من انقدر خرید داشتم برای اون مهمونی کوفتی، قبلشم که مراسم شام غریبان شوهرعمه ام بود و نتونستم برم :(


عوضش 25 شهریور تهران عروسی داریم و ایشالله با علی میریم ^_^


مامانم اینا احتمالاً یه سفر ترکیه هم برن و من و علی خیلی دلمون میخواست بریم، و علی بعد از اینکه از مکه اومدیم به بابام گفته بود که آخر شهریور مارو هم با خودش ببره، ولی اوضاع مالی خیلی بی ریخته و احتمالاً بمونه برای سال دیگه.. :( خیلی دلم میخواد یه مسافرت زمینی با علی دوتایی بریم یه جای دنج.. خودش خیلی دوست داره بریم کردستان، چون از دوران سربازیش خیلی جاهای قشنگی از کردستان میشناسه، ولی نه ماشین مطمئنی داریم که باهاش بریم مسافرت، نه وقت داریم، تازه از اون طرفم مامانش هی میگه علی سرت خلوت شد دست مامانتو، دست زنتو بگیر ببر یه مسافرت :| :| :| من دیگه حرفی ندارم. حوصله هم ندارم :دی


الانم که دقیقاً یک ساعت و بیست دقیقه بود که داشتم می نوشتم. چون همزمان دارم شام هم درست میکنم. کوکوی لوبیا درست کردم در حد تیم ملی والیبال ایران!! بعداً هم عکس و طرز تهیه اش رو هم میزارم ببینید هنر بهاره خانومو :پی

39. منِ سردرگم

من هر روز با دیدن تاریخ و دیدن اسم مرداد شوکه میشم.


اصلاً نه میتونم باور کنم که تقریباً چیزی از تابستون نمونده و نه میتونم باور کنم که هنوز شروع به نگارش و منظم کردن مطالب پروژه ام نکردم. حتی جرات ندارم که با استادم در تماس باشم که ببینم شرایط پروژه و زمان تحویلش کی هست!!


از امروز تازه شروع کردم به خوندن مقاله و کتاب به زبان انگلیسی و دلشوره ی افتضاحی گرفتم برای وقت تنگم. شاید 3 هفته!!


و ماتم گرفتم برای گزارش کار کارآموزی که روی هم تلنبار شده و من نمیدونم از کجا باید مرتبشون کنم و به کجا برسم و به چه مواردی اشاره کنم!


اما جالبه که برای وبلاگ نوشتن وقت دارم!!


وقتم بیخودی داره هدر میره و من هر روز خسته از کارآموزی برمیگردم خونه و تا خودم رو پیدا میکنم شب شده و من به جز یه کم وَر رفتن با لپ تاپ کار دیگه ای نکردم :|


خیلی دوست دارم یه نفر، یه فرشته پیدا شه و بیاد بگه از فلان جا شروع کن، امروز این کارو بکن و فردا اون کارو بکن. خیالم رو راحت کنه که هنوز خیلی ها پروژه شون از من عقب تره (مگه عقب تر از اینم داریم؟!). و خیلی دوست دارم که اطرافیانم یه ماه منو به حالِ خودم رها کنن. نه توقع دیدار داشته باشن، نه توقع مهمونی. غذاها خودشون آماده شن و من با یه عالمه ورق A4 و کتاب مرجع بشینم پای پروژه. از فایل PDF بیزارم و نمیتونم بشینم یه کتاب زبان اصلی رو توی لپ تاپ بخونم..


خدایا معجزه تو نشونم بده. من نیاز به فرشته ی سیندرلا دارم. همین الـــــــــــــــآن :(

38. دوره طلایی

من اومــــــدم ^_^


هفته پیش که تهران بودم و حسابی بهم خوش گذشت. مهمونی و تفریح و خواب، به مقدار زیاد موجود بود!


پنجشنبه شب هم خیلی خوش گذشت. یه شام اساسی مامان درست کرد (جوجه چینی) انقدر خوردم داشتم منفجر می شدم.. البته انقدر که میگم مربوط به اون روزاییه که اشتهام کور شده بود. کاش الان بود به کسی مجالِ خوردن نمیدادم! شب هم رفتیم بیرون و انقدر دنبال بستنی گشتیم که آخرش رفتیم یه ایستگاه تصفیه خون و یه بستنی انار خوردیم که از تعریفش میگذرم!! چون دهنم آب میفته. فقط اینو بگم که در حد معجون بود بستنیش.. بستنی و لواشک و ژله و رب انار....!!


جمعه هم بعد از صرف نهار چلوکباب و جمع کردن چمدونم راهی تبریز شدم. با هواپیما اومدم و خیلی هم خوب بود که مثل همیشه که هواپیما سوار میشم سردرد نگرفتم. شب که رسیدم علی اومد دنبالم و شام رفتیم باغ پیش فامیل شوهر. تا به خودمون بجنبیم ساعت 1 شده بود. برگشتیم خونه و خوابیدیم تا من صبح زود بیدار بشم و برم بیمارستان برای شروع کارآموزی.


صبح که با علی رفتم بیمارستان و دیدم به جز من 6 نفر دیگه اونجان و یه نفر دیگه هم قراره بیاد و حسابی شلوغ میشه. مسئول تجهیزات پزشکی گفت که باید دو گروه بشید و اولویت با کساییه که زودتر اومدن. و این یعنی من بی اولویت ترین فرد بودم. گروه دوم قرار شد از 15 شهریور بیان و من دل تو دلم نبود که بقیه بگن ما شهریور میایم!! که خوشبختانه همینطورم شد! چون اونا دوتا دوتا با هم بودن و گروه اول یه نفر جای خالی داشت من با گروه اول افتادم که اعضاشم خیلی بیشتر به دلم میشینن!!! و اینجوری شد که کارآموزی من از 18 مرداد شروع شد و تا 13 شهریور ادامه خواهد داشت.


من از اول که وارد رشته مهندسی پزشکی شدم عاشق این بودم که توی بیمارستان کار کنم. و الان که میرم بیمارستان و محیط اونجا رو میبینم، با اینکه تحمل شرایط بیمارستان بعضی وقتا سخت میشه، ولی من هنوز کار توی بیمارستان رو ترجیح میدم و هر روز که میگذره بیشتر دوست دارم که توی یه بیمارستان استخدام بشم. ای کاش که اینجوری بشه..


از شنبه هم هر روز زود بیدار میشم و قبل از رفتن هم برنج خیس میکنم برای ناهار و از شب قبلش هم خورشت رو آماده میکنم یا بعد از اومدنم از بیمارستان آماده میکنم. بالاخره احساس میکنم منم تو این جامعه دارم زندگی میکنم و تو خونه زندانی نشدم. کاش کارآموزیم هیچ موقع تموم نمیشد :( مثلاً برگشتم رو با سه مسیر تاکسی میام، برای خرید کوچیک، کارِ نرم افزاری، اسکن فرم، و .. خودم میرم و میام. یا مثلاً شنبه عصر برای یه برنامه که رو لپ تاپم نصب نمیشد رفتم پیش دختر عموی شوهرم و چند ساعتی بیرون از خونه بودم.. اینا هم دلخوشیه دیگه!


کار پروژه رو هم هنوز شروع نکردم و همچنان منتظم استادم منبع بهم معرفی کنه!


از بیماریم هم بگم که هنوز تموم نشده :| :|

پریروز توی بیمارستان یه ذره احساس کردم داره به گلوم فشار میاد، ولی نه دردی داشت نه سوزشی، دیگه یادم رفت تا شب که دوباره حس کردم گلوم داره فشار داده میشه. رفتم جلوی آینه و در کمال ناباوری دیدم ته گلوم شدیداً باد کرده و چنان چرک سفیدی کرده که تو عمرم ندیدم.

فرداش (دیروز) که از بیمارستان برگشتم و ناهار خوردم رفتم خونه ی مامان علی تا بعد از ظهر بریم دکتر و اگه احتیاج باشه آزمایش. دکتر با دیدنم چشماش گرد شد و گفت وضع گلوت افتضاحه و یه هفته طول میکشه تا این چرک از گلوت پاک شه. حتی گفت که در صورت رعایت نکردن ترتیب و ساعت داروها و نصفه نیمه رها کردنشون بیماریم به رماتیسم قلبی تبدیل میشه!! یه عالمه دارو داد و تاکید کرد که تا آخرش مصرف کنم و همونجا هم دوتا آمپول زد. یه آمپول پنی سیلین و دگزامتازون هم داشتم که امروز بعد از بیمارستان با دوستم رفتم زدم. آزمایش رو هم قرار شد یه هفته بعد که عفونت بدنم کمتر شد برم بدم و بدنم رو یه چکاپ بکنم.


دیشب هم همه حوصله مون سر رفته بود و خونه هم خیلی گرم بود، با خواهرشوهرا و فامیلای شوهرشون رفتیم پارک و شام خوردیم. بعدش هم رفتیم شهربازی و من چون میترسیدم که اگه جیغ بزنم گلوم طوریش بشه به جز قطار و آبشار نتونستم چیزی سوار بشم!! ولی در کل خیلی خوش گذشت، همین که بعد از مدتها یکی دو ساعتی با شوهری بگو بخند کردیم خودش خیلی چسبید.


احساس میکنم یه سری حرفام مونده که میخواستم تعریف کنم. فقط چون خیلی پراکنده بودن از دهنم پرید :|


برای حواس پرتی من هم دعا کنید لطفاً :دی




+پی نوشت: عنوان مطلب مربوط به دوران طلایی کارآموزیه :دی


37. خلاصه یک ماه گذشته + سفرنامه حج عمره (2)

امیدوارم تو این پست بتونم تموم کنم حوادث گذشته رو، و بالاخره آپ دیت بشم و به روز بنویسم!

اول از همه دوتا موردی که مربوط به مکه بود و یادم رفته بود بگم.

یکی اینکه ما چون وقتی رسیدیم مکه ماه شعبان بود و مُحرِم شدیم، بعد از اینکه ماه عوض شد و وارد رمضان شدیم میتونستیم یه بار دیگه هم مُحرِم بشیم و انگار که دو بار رفتیم حج! و چون همون احرام اول هم چندان بهمون نچسبیده بود برای بار دوم هم رفتیم اعمال رو انجام دادیم، هم خیلی زودتر تموم شد، هم خیلی همه چی با حوصله بود و کلی بهمون چسبید.

مورد بعدی هم این بود که ما بدون نوبت و با فیش زوج جوان رفتیم، یعنی بعد از عقدمون که اقدام کردیم بهمون فیش دادن که این فیش بدون نوبت و با مدت محدودی بود که اگه نمیرفتیم باطل میشد. به همین مناسب هم بهمون یه قرآن هدیه دادن که خیلی دوستش دارم.

روزی که رسیدیم تبریز رفتیم خونه مادرشوهر و به مدت 3 روز اونجا بودیم. با اون همه خستگی و مریضیایی که گرفته بودیم و دلتنگی واسه خونه و زندگی خودمون مجبور بودیم بمونیم اونجا. فرداش یعنی سه شنبه مهمونی مکه ما بود! تا عصر که داشتیم کار میکردیم، عصر هم تو یه تایم 2 ساعته رفتیم خونه دوش گرفتیم، آماده شدیم، من رفتم لباس خریدم، بدو بدو رفتیم خونه مادرشوهر تا باز به کارا برسیم. مهمونی ای که من فکر میکردم به مناسبت برگشتن من از مکه است، بعد دیدم هم مهمونی افطار مادرشوهرم بوده، هم پاگشای فامیل های داماد جدید بوده! و از 100 نفر مهمون، فقط 20 نفر مهمونای من بودن و سهم من 20% این مهمونی بوده، و فقط شنیدن منت های خواهرشوهر بزرگه نصیبم شد. که آآآآآی چه قدر کار کردیــــم، وااااای چه قدر خسته شدیــــــم. من فقط به خاطر جیب بابامه که این همه کار میکنم که تو خونه مهمونی بدیم، وگرنه من واسه هیـچچ کس کاری نمیکنم و این حرفا که گریه ی منو درآورد.

بعد از اون هم شنبه افطار مادرشوهر خواهرشوهر کوچیکه مارو دعوت کرده بود، که رفتیم رستوران و خواهرشوهر بزرگه عین ... برای ما قیافه گرفته بود، نه درست و حسابی حرف زد، نه نگاه کرد. بعداً هم که مادرشوهر پشت تلفن به من گفت آره اون شب چرا حرف نزدی؟ ناراحت بودی؟ میم (خواهرشوهر بزرگه) گفته زیاد حرف نزدی، احساس کرده ناراحت بودی، منم گفتم نه اتفاقاً من حرف زدم، میم بود که ناراحت بود و همه اش داشت با گوشی بازی میکرد، من فکر کردم حتماً باز با شوهرش دعوا کرده!!! و همین جمله کافی بود که دیگه حرف اضافه نزنن!!

بعد از اینکه رسیدم تبریز تا 21 رمضان نگران کارآموزیم بودم که درست شده یا نه. اونم فهمیدم چون پدرشوهرم رفته دنبالش و اونا هم الکی فرستادنش پی نخودسیاه، و الکی بهش دل خوش کنک دادن، اصلاً کارم تو اداره هاییه که هیچ ربطی به کارآموزیم نداره. خداروشکر قبل از اینکه خیلی دیر بشه خودم رسیدم و دو سه روزه کارامو درست کردم و منتظرم از 18 مرداد کارآموزیم شروع بشه. بگید الهی آمین! :دی

بعد از اون هم که موج مهمونی ها به راه بود. مهمونی برادرشوهر، خواهرشوهر، عموی شوهر، خاله، دایی، عمو... دو سه شب باغ بودیم، شبایی هم که هیچ کدوم نبود خونه مادرشوهر بودیم. یعنی من از وقتی از مکه برگشتم کلاً 3 روز خونه بودم! و واقعاً دیگه شور مهمونی دراومده بود و حالم از هرچی مهمونی بود به هم میخورد!!

بالاخره عید فطر رسید و دوشنبه شب قرار بود مامان اینا بیان تبریز و بابا برای کارش بره ترکیه. من از دوشنبه صبح شروع کردیم به تمیز کردن خونه و درست کردن افطار برای بابا. اما همین که به وسطای کارای خونه رسیدم وقت ناهار شد، دیگه حتی قدرت نفس کشیدن و خوردن ناهار نداشتم!! به زور یه کم ناهار خوردم و به بقیه کارام رسیدم تا افطار شد. مامان اینا رسیدن و افطار خوردن. شب ساعت 11 بابا رفت ترکیه، ما هم پاشدیم رفتیم خونه مادرشوهر برای عید دیدنی. سرگیجه و کمر درد و پادردی داشتم در حد تیم ملی!! انگار که چندین کیلومتر پیاده روی کرده باشم!

به زور تحمل کردم تا رفتیم خونه، ولی دیگه تو خونه داشتم میمردم. یهو تب شدید گرفتم و سردرد وحشتناک.. همه بدنم درد میکرد. یه ژلوفن خوردم و خوابیدم. خیلی میترسیدم که عفونت رحم گرفته باشم! چون شنیده بودم علائمش همین درد شکم و کمر و تبه. فرداش رفتیم خونه مامان بزرگم،که دیگه واقعاً من چشمامم باز نمیشد. ظهر علی اومد و رفتیم بیمارستان. اول بیمارستان زنان و زایمان رفتیم که بدون معاینه گفت هیچیت نیست، بعدم گفت حالا میخوای برو یه آزمایش بارداری بده :| یعنی نه علائم تشخیص داد، نه فهمید چمه، الکی از سرش باز کرد! خوب جواب آزمایش معلومه که منفی بود.

بعد از اون رفتیم یه بیمارستان دیگه، دکتر عمومی با دیدن حال و تب شدیدم و معاینه شکمم، فوری گفت شما تازگی بدنت عفونت داشته که مونده تو بدنت، رفع نشده و الان زده به شکمت. سرم و آمپول مسکن قوی و استامینوفن و چرک خشک کن تجویز کرد. تا 3-4 روز تب شدید داشتم و بدنم حسابی کم آب شده بود. هنوز که هنوزه بدنم ضعیفه و واقعاً بی اشتها شدم. جوری که به وسطای غذام که میرسم دیگه حتی قاشق رو نمیتونم بذارم توی دهنم :(

شنبه صبح با مامان اینا اومدم تهران و برای اولین بار علی رو تنها گذاشتم پیش مامانش. خیلی نگرانم و استرس دارم که علی حرفایی بشنوه که تو زندگیمون تاثیر منفی داشته باشه. شنبه فقط استراحت کردم و دیروز بعد از ظهر با مامان و ستاره رفتیم بازار. بالاخره بعد از مدتها برای خودم خرید کردم. خریدی که دوس دارم. خریدی که نیاز دارم. تو این مدت کاملاً افسرده شده بودم. بزرگترین تفریحم خونه ی مادرشوهر بود!! جایی که ازش بیزارم. شب هم همه مون رفتیم بیرون. شام خوردیم و رفتیم پارک قیطریه. کلی پیاده روی کردیم، عکس گرفتیم. بالاخره تونستم عکس وایبرمو عوض کنم!

امروز بعد از ظهرم رفتیم خونه یکی از دوستامون و چندتا دوست دیگه مونم که اونجا بودن دیدم. دلم برای این دورهمی ها و بگوبخندا تنگ شده بود.

تو این چند روزه حالم خیلی بهتر شده. البته هنوز تو غذا خوردن مشکل دارم، هنوز سرم و چشام درد میکنه. هنوز نتونستم خودمو با شرایط شاد وقف بدم!! ولی خیلی بهترم. انرژیم از صفر به 40% رسیده. خیلی افسرده بودم. هرکاری میکنم نمیتونم شاد باشم. علی خیلی بی حال و گرفتار کاره. من اصلاً نمیتونم این وضع رو تحمل کنم و برای همینم اینقدر مریض و بیحالم. اوایل که الکی شاد بودم که زندگی برای من و علی جذاب بشه، انقدر علی بی ذوق بود و درگیر بود و مسخره ام کرد که دیگه بیخیال این کارا شدم.. شدم ساکت و بیحال. :( دیگع دوست ندارم اونجوری باشم، اونجوری زندگی کنم. ولی میدونم وقتی برگردم تبریز باز همون آشه و همون کاسه. باز ما در هفته 4 روز و شب خونه مادرشوهریم. باز من روزا تو خونه زندانیم. باز من نه میتونم تا مدتها واسه خودم خرید نه میتونم به خودم برسم نه میتونم واسه خودم کاری انجام بدم.

یه چیزی که دیروز خیلی ناراحتم کرد و اعصابمو خرد کرد صحبتم با مادرشوهر بود. زنگ زد و کنار خواهرشوهر بزرگه هی به من گفت به خودت برس، بخور یه کم قوی شی، بخور یه کم چاق بشی، مردا زن چاق دوست دارن، نگاه کن میم رو. ببین میخوره هم به کاراش میرس هم به بچه اش میرسه. نگاه نکن علی میگه من زن لاغر دوست دارم، اون به تو اینجوری میگه که ناراحت نشی، وگرنه فردا میره خیانت میکنه بهت!!! میم هم از اونور با خنده گفت معلومه ببین مرد دوست داره دستش بخوره به گوشت یا استخون؟؟!!! هر هر هر

انقدر از این حرفا حرصم گرفت که دلم میخواست کله شونو بکنم. انقدر کوته فکر و احمقن، انقدر پرروَن که به خودشون اجازه میدن با من اینجوری صحبت کنن. منم هیچ جوابی ندادم ولی همین که برسم تبریز حالشونو میگیرم میام اینجا تعریف میکنم!!!

دیگه همین. به حد کافی غیبت کردم! حوصله عکس گذاشتنم نداشتم فعلاً، شاید بعداً...

36. خلاصه یک ماه گذشته + سفرنامه حج عمره (1)

سلامٌ علیکم


حااااال شما؟ حااااال این وبلاگ خاک خورده ی من؟؟  حااااال خواننده های توهمی و الکی من؟؟


من تو عمرم یادم نمیاد اینقدر بی حال و حوصله بوده باشم!!


توی این یک ماه گذشته خیلی سرم شلوغ بود. انقدری که حس میکنم یک ساله ماه رمضونه :|


همون موقع امتحانا و درگیری های درسی من، اتفاقای زیادی داشتیم. 25 خرداد مراسم عقد خواهرشوهر کوچیکه برگزار شد. از دو روز قبلش درگیر کارای مراسم بودیم. همینطور روزای بعدش سرگرم جمع کردن اون ریخت و پاش بودیم.


امتحانام همچین تعریفی نداشت. یه درس سخت رو که از اول ترم نخونده بودم و همه اش تصور میکردم که حذفش خواهم کرد، خر شدم رفتم امتحانشو دادم و با نمره 9.75 افتادم :| و یک درس دیگه که به ظاهر خیلی آسون بود رو 10 شدم و الی 18 شد :| یعنی نمیدونم یا من خنگ بودم، یا الی خیلی خرخونی کرده بود، یایِ درست تر این که من احمق همه درس رو نگه داشتم واسه چند ساعت آخر روز قبل امتحان :| مدیونید اگه بهم فحش بدین. معدل این ترمم به نسبت بهتر از ترمای قبل بود ولی تعجبم از این بود که فقط ده صدم رو معدل کلّم تاثیر گذاشت


روز 30 خرداد هم تو خونه ی ما گودبای پارتی (!!!) (خوب نمیدونم اسمش چی بود!!!) بود که فامیلا و دوستا اومدن برای فرستادنمون به مکه. بعد از ظهرش قرار بود همسایه های مادرشوهر بیان برای دیدن خونه ی عروس و دادن کادو و غیره. و از بخت خوووووبِ من به جز 2 نفر از اون 20 نفر خاله باجی کسی نیومد :)) واااای اصلاً از خوشی داشتم میترکیدم. و چه قدر مادرشوهر ناراحت بود که این همه تدارک دیده و هیچکدومشون نیومدن!! من همیشه از روز اول غصه ی اینو میخوردم که این خاله زنکا میان جهاز ببینن و کلی فضولی کنن تو کمد و کشوهای من بعد برن تا مدتها بشم سوژه ی غیبتاشون. ولی خداروشکر که برنامه ها یه جوری شد که کسی از این کارا نکرد. شدیداً ایمان آوردم به این موضوع که من که تا حالا این کارارو نکردم خدا هم نمیذاره این برنامه ها واسم پیش بیاد. الان که دوباره به این موضوع فکر میکنم دلم میخواد برم محــــکم خدارو بغل کنم


31 خرداد هم صبح ساعت 10:30 راه افتادیم سمت فرودگاه. کلی از دوستامون زحمت کشیده بودن اومده بودن بدرقه. فامیلای علی هیچ کدوم از اونایی که واسه بدرقه و استقبال مصطفی (برادر شوهرم) اومده بودن واسه ما نیومدن. خداروشکر بازم

من چون مانتوی بلند نداشتم و احساس کردم با چادر راحت تر خواهم بود، واسه چادرم کش دوخته بودم و روسریمو با گیره کنار سرم بسته بودم. هرکی منو میدید ابراز خوشحالی میکرد و میگفت چه ققققدر بهت میاد چادر. و من هم نگران از اینکه بعداً گیر بدن به اینکه چادر سرت کن و این حرفا. وایستاده بودیم جلوی سالن. فکر کنم یک ساعت و نیمی وایستاده بودیم دیدم ای بابا چرا خبری نیس پس. نه کاروانمونو صدا میکنن، نه کسی میاد میره اصلن. رفتیم پرسیدیم که کاروانمون کجاس؟ گفتن واااای الان میاین؟؟ کاروانتون خیلی وقته تو سالنه. ما دقیقا به حالت میگ میگ خداحافظی و روبوسی کردیم رفتیم تو سالن. ولی خوبی دیر کردنمون این بود که زیاد تو سالن معطل نشدیم.


خلاصه ساعت 2:30 پرواز کردیم به سمت مدینه. شب اول بعد از شام با کاروان رفتیم مسجد النبی. که بیشتر برای معرفی مکان ها و درهای ورودی خروجی و قبرستان بقیع بود. خیلی هوا گرم بود و آروم راه رفتنِ آخوندِ کاروان ( که البته حق داشت، خیلی ها پیر بودن و نمیتونستن تند راه برن) کلافه مون کرده بود. البته خیلی های دیگه هم مثل ما خسته شده بودن و کلافه شده بودیم. و جالب اینکه این آقای آخوند کاروان همه جا مارو از دورترین مسیر ممکن میبرد :)) عاشق پیاده روی بود ایشون ^___^ بعد همه رفتن داخل مسجد برای نماز و زیارت.. منم سه چهار روز اول به خاطر عذر شرعی مجبور بودم بیرون بشینم :(


پنج روزی که اونجا بودیم روزا به خاطر گرمای زیاد توی هتل میموندیم و میخوابیدیم. یک بار با علی شب رفتیم حیاط حرم نشستیم تا اذان صبح. قرآن خوندیم، دعا خوندیم، نماز خوندیم ، یکی یکی یاد هم مینداختیم که فلانی رو هم دعا کن، اینم التماس دعا کرده، عکس انداختیم تا اذان صبح شد. نماز رو خوندیم و برگشتیم هتل. یک روز هم صبح با کاروان رفتیم زیارت قبرستان بقیع که البته خانوم ها اجازه ندارن برن داخل. یه کم پایین تر از در قبرستان، یه جایی بود که دیواراش کوتاه تر بود و از بین نرده ها میشد داخل رو دید. یادم نمیاد تا این سن برای شهادت چهار امامی که اونجا بودن گریه کرده باشم، ولی اونجا حال عجیبی داشت. خیلی غریبانه بود.. خیلی دلم گرفت.. برای اولاد پیغمبر.. همین الان که یادم افتاد گریه ام گرفت باز.. فقط برای ظهور منجی عالم دعا کردم. دعا کردم یه روزی بشه برای اماما مقبره درست کنن، مثل قبل. دعا کردم یه روزی بشه اونجا با صدای بلند با امامامون دردٍدل کنیم، زیارتنامه بخونیم، دعا کنیم.. آدم تا از نزدیک نبینه نمیتونه درک کنه که بقیه برای چی گریه میکنن. همیشه فکر میکردم اماما که گریه نمیخوان. جاشون بهشته. این همه زائر دارن.. فکر میکردم همه ی اماما مثل امام رضا گنبد طلا دارن. زائر دارن. نذر میگن براشون.. اونجا خرابه بود :(((


با کاروانمون به محل جنگ های خندق و احد رفتیم. از دیدن کارای وهابی ها بدنمون به لرزه می افتاد. محل جنگ خندق، 7 مسجد داشت. دو تا از اون ها که اسم هاشون مسجد حضرت زهرا (س) و مسجد علی بن ابی طالب(ع) بودند به تازگی تخریب شدن. به قدری تازه که سال 77 که ما رفته بودیم مکه، هنوز بودن و الان به جای اون مسجدا درخت بود و خاک و نرده هایی که نمیذاشتن جلو بری. به جاش مسجد ابوبکر رو توسعه دادن و بازسازی کردن... محل جنگ احد که یاران پیامبر و حمزه عموی پیامبر توی قبرستانی دفن بودن، اجازه ی توقف و دعا خواندن نداشتیم.. مامورهای محل گفتن خرافاتی هستیم. گفتن فقط محمد و آل محمد... ولی نمیدونم آل محمد از نظر اونا یعنی کی؟ یعنی دخترش که حتی معلوم نیست کجا دفنه؟ یا فرزندان و نوه هاش که یه سایه و درخت بالای قبرشون نبود؟ :(


اما سوالی که اونجا وااااقعاً ذهن من و علی رو مشغول کرده بود این بود که خوب حالا چی کار کنیم؟ حوصله مون سر رفت :| دعاها و عبادتامون خیلی زود تموم شد! هرچی دنبال پاساژ و اینا میگشتیم چیزی پیدا نکردیم! ما نه میتونستیم چیزی بخریم، نه میتونستیم درک کنیم اینایی که ده تا ده تا با کیسه های بزرگ از این پاساژای آبکی دارن میان بیرون دقیقاً چی خریدن؟؟! ما فقط یه پیرهن واسه علی و یه جفت کفش برای من تونستیم بخریم. کفش رو هم فقط به خاطر اینکه کفشم خیــــــلی اذیت میکرد خریدیم. فقط به فکر شکم بودیم، تا تونستیم میوه و خوراکی و این چیزا خریدیم خوردیم


پنجشنبه بعد از ظهر راهی مکه شدیم. با لباس احرام و تر و تمیز رفتیم مسجد شجره. احرام بستیم و راه افتادیم سمت مکه. چی بگم از سختی راه؟؟؟ از شانس بد ما، از 4 اتوبوس، اتوبوس ما کولرش خراب شد. اتوبوس های جدید هم که حداقل یه پنجره هم ندارن. تو اون گرما نه کولر، نه پنجره، گرمای موتور هم وارد ماشین میشد.. تا یه جایی تحمل کردیم ولی دیگه بعضیا حالشون بد شده بود و اتوبوس دقیقاً وسط راه نگه داشت. بیشتر از یک ساعت منتظر تعمیرکار شدیم و بالاخره راه افتادیم. نیم ساعت نگذشته بود که باز هم هوای داخل اتوبوس گرم شد. ولی دیگه چاره نداشتیم. تحمل کردیم تا برسیم به مکه و از اتوبوس فرار کنیم. ولی همون پیاده شدن از اتوبوس توی تاریکی کویر، قسمت هرکسی نمیشه. شنیده بودم که قدیما با استفاده از کهکشان راه شیری مسیر یابی میکردن و به سمت مکه میرفتن، اما دیدنش یه صفای دیگه ای داشت. ما دقیقاً زیر کهکشان راه شیری وایستاده بودیم و محو ستاره ها بودیم.


ساعت 3 صبح جمعه رسیدیم مکه. فقط برای یه دستشویی و وضو گرفتن وقت داشتیم. بعد از اون رفتیم مسجدالحرام واسه انجام دادن اعمال. وقتی رسیدیم که اذان صبح گفتن. صبر کردیم تا نماز رو بخونیم. بالاخره بعد از یک ساعت وارد مسجدالحرام شدیم و با دیدن کعبه سجده کردیم. بی اختیار اشک میریختیم. خیلی حس خوبی بود.


از احرام و اعمالش میگذرم که به خاطر کند حرکت کردن کاروان و ناهمانگی، حسابی بهمون سخت گذشت. تا جایی که علی حتی شک داشت که 7 بار طواف کرده یا 6 یا 8 بار!! تا ساعت 10:30 هم اعمال طول کشید و حسابی خسته و گشنه بودیم. بعد از اینکه برگشتیم هتل خوابیدیم تا شب! از فردای اون روز ماه رمضون شروع شد. من سرما خوردم. فقط 3 روز تونستم روزه بگیرم. بعد از اینکه من بهتر شدم علی سرما خورد و فقط 4 روز تونست روزه بگیره! توی مکه هم خیلی بیکار نشستیم و خیلی خوابیدیم. از 10 روزی که اونجا بودیم فکر کنم فقط 5 یا 6 بار رفتیم حرم. معمولاً هم بعد از سحری میرفتیم تا وقتی که هوا کم کم داشت روشن میشد.


دوستای خوبی پیدا کردیم، همه ی همسفرامون آدمای خوب و پایه ای بودن که انتظارشون از این سفر زیارت خشک و خالی نبود! هم به فکر خرید بودن هم گردش هم خورد و خوراک هم بگو بخند. اکثراً هم گروهی و چند خانواده با هم اومده بودن. با یکی از خانواده ها بیشتر از بقیه صمیمی شدیم و با خانمی که جای مادرمه حسابی صمیمی شدم و امیدوارم رابطه مون قطع نشه :دی  این خانم یه برادرزاده ی فسقلی خیلی ناز داشت به اسم صدرا، 2 سال و نیمه بود با موهای طلایی و فرفری بلند، چشمای سبز، خیلی هم تپل و ناز بود. انقدر ناز داشت آخرش اجازه نداد حتی یه بوسش کنیم، هر چی اسنیکرز خرجش کردیم بازم بی فایده بود! دوست دیگه مون آقایی بود از یه کاروان دیگه که چند روز زودتر از ما رسیده بودن. یه آقایی که تنها اومده بود و فقط از دختر و همسرش برامون تعریف کرد، چه قدر امید به زندگی داد به من :)  چند روز که حسابی خسته بودم و اعصابم خرد بود، چون نمیدونستم از آینده ام چی میخوام، حرفای اون باعث شد که فکر کنم و بالاخره بفهمم تو زندگیم چی میخوام. الان هدفم نسبت به 3 ماه گذشته خیلی روشنتره. همین آقا بهترین رستورانا و مراکز خرید رو به ما معرفی کرد و بالاخره با راهنمایی هاش تونستیم یه کم خرید کنیم و تو خرید سوغاتی هم بهش کمک کنیم :)


تو دو هفته ای که اونجا بودیم واقعاً از گشنگی داشتیم تلف می شدیم! غذاها تمیز بودن ولی برنج هندی با بوی لجن، خورشتای عجیب غریب، کباب سفید، خورشت کرفس سیاه... واقعاً حسرت غذا داشتیم. هتل مدینه واقعاً افتضاح بود، مخصوصاً غذاهاش. یادمه از مدینه که میرفتیم مکه تو ماشین شام بهمون ناگت دادن، انقدر ذوق زده شدم که از غذام عکس گرفتم و احساس کردم الان تو مسابقه سوروایورم :)) (survivor مسابقه ایه که از ترکیه پخش میشه، دو گروه رو میفرستن به جزیره با کمترین امکانات و مسابقات بینشون انجام میشه، جایزه شونم حموم و تفریح و غذاست )


یکشنبه شب 15 تیر، هتل رو تحویل دادیم و چند ساعت بیکار بودیم تا حرکت به سمت جدّه برای برگشت، رفتیم به برج فهد که اونجارم دیده باشیم. داخل این برج واقعاً به درد نخور بود. مغازه هاش مثل سوغاتی فروشای مشهد بودن که عطر و سجاده و اینا میفروشن. غرفه های زیادی هم داشت. درست مثل پاساژ تیراژه بی سرو ته و شلوغ پلوغ بود. اما بیرونش خیلی اعیانی تر از این حرفا بود. راجع به این برج هم حرف زیاده ولی تو این پست دیگه جاش نیست. فقط یه چیزایی رو میگم. اول اینکه از 20 کیلومتر مونده به شهر مکه که همه جا تاریک بود از پشت کوه ها، نور سفیدی رو دیدم که شبیه موشک بود. حدس زدم که شاید همون برج معروفه، نزدیک که شدیم مطمئن شدم خودش بوده. خیلی بلند نبود فقط چون روی بلندی درست شده بود و عرض زیادی داشت بزرگ دیده میشد، مخصوصاً ساعتی که نوک برج بود، به خاطر رنگ و چراغها و عددها و عقربه های بزرگش، برج رو بزرگتر و خوفناکتر از چیزی که واقعاً بود نشون میداد. یه چیز بدی هم که داشت این بود که موقع طواف و زیارت، مخصوصاً وقتی که داشتیم اعمال رو انجام میدادیم و تازه وارد محوطه ی حرم شده بودیم و نسبت به همه چیز کنجکاو بودیم،این برج حواسمون رو پرت میکرد. انقدر نزدیک به کعبه بود که وقتی سرتو بالا میاوردی که به کعبه نگاه کنی ناخودآگاه چشمت به برج می افتاد. هم اینکه زیر ساعت برج روی ال ای دی ها دعاهایی مینوشتن که هر چند ثانیه عوض میشد و آدم رو وسوسه میکرد که اون دعاها رو بخونه و ظاهراً ثوابی نسیبش بشه، غافل از اینکه داره نماد شیطان رو نگاه میکنه. بگذریم وارد بحث نمیشم. همینقدر بگم که حتی مردم ترکیه هم که با ما صحبت میکردن از بدی های این برج و نقشه هایی که پشتشه صحبت میکردن. یعنی واقعاً انرژی منفی اون رو همه حس میکردن، بی سواد و با سواد، پیر و جوون، ایرانی و غیر ایرانی.


خلاصه راه افتادیم سمت جدّه و خیلی هم توی فرودگاه معطل نشدیم، ساعت 8:30 به وقت عربستان پرواز کردیم و ساعت 1 به وقت ایران رسیدیم تبریز. وقتی رسیدیم همه خوشحال بودیم که از اون کشور بسته و ضد شیعه اومدیم بیرون. اینجا برای اولین بار آزادی رو حس کردم!


بقیه مطلب و احتمالاً چندتا عکس بمونه برای پست بعد.