متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

82.

آقای همسر یه کار کوچیکی تو عسلویه داره و قراره که یکی دو روزی بره اونجا، اما ممکن هم هست کارش طولانی بشه و چند روز بیش تر بمونه. من هم آخر هفته دیگه قراره تهران باشم و برم نمایشگاه کتاب. برای همین نمایشگاه هم بن تخفیف گرفتم. دیشب که به همسر گفتم برنامه تو جور کن منم بلیط بگیرم برای تهران، میگه چی؟ مگه تهران قراره بری؟ :O میگم خوب بله برای نمایشگاه دو هفته اس بن خریدم که برم، میگه خوب تبریزم هست نمایشگاه کتاب که :/ 

منو باش که فک کردم الان دو هفته اس برنامه تهرانم اوکی شده! :)) به هر حال در عمل انجام شده قرار گرفته، لیست کتابایی که نوشتم رو خودش بارها خونده و ازش سوال طرح کرده! و من هفته دیگه میرم تهران ^_________^

81. معجزه های کوچولو

یه وقتایی میوه ها انقدر خوشگل و عشقولانن که دلت نمیاد بخوریشون!






یه وقتایی تو آشپزخونه از چاقو نفرت پیدا می کنی!! اصلاً دوست نداری بعضیاشونو خرد کنی! :)


80. گذشته نه چندان دورم

در گذشته نه چندان دورم:


+ درس می خوندم. تو ریاضی خیلی مشکل داشتم اما سرنوشت منو کشوند این سمتی!! دیشب هم خواب می دیدم، خواب واقعیت هایی که همیشه تو زندگیم تکرار می شد. امتحان ریاضی بود و من از جواب دادن به سوالای طولانی و با استدلال زیاد طفره می رفتم. مثل همیشه استاد یا معلم بالای سرم بود و می پرسید چرا اینارو حل نمی کنی؟ نمی دونست که من فقط پی نمره پاسی ام. هیچ موقع حوصله ی خوندن و یاد گرفتن این مطالب رو نداشتم و این چند سال رو با امید اینکه از سال و ترم دیگه این درسا وجود ندارن سر کردم اما همیشه این درسا تکرار میشدن :| اما به هر حال سال های سخت گذشتن و اگه ارشد شرکت کنم و قبول بشم و درس بخونم به امید این خواهد بود که تبدیل فوریه و sin و cos موند تو دبیرستان و دوره کارشناسی! البته یه حسی بهم میگه در اشتباهم اما خوب حداقل رویاپردازی که می تونم بکنم؟!


+ زبان می خوندم. با اینکه یه وقتایی خسته میشدم، از کلاسایی که کل سال ادامه داشتن و مرخصی یک ترمی به معنی تعیین سطح و شاید پرت شدن به یک یا حتی چند ترم پایین تر بود، اما به هر بدبختی و البته خیلی وقتا خوشبختی که بود گذشت. هیچ وقت fail نشدم اما ترسش همه اش باهام بود. از آخر ترمایی که به خاطر امتحانای ترم و تبریز اومدن مجبور بودم زودتر از بقیه امتحان شفاهی بدم و به خاطر استرس بیخود نمره پایین و صرفاً قبولی بگیرم همیشه بدم میومد. اما بهترین چیز این بود که فیلم و موزیک خارجی خیلی دلچسب تر شد. سریال ومپایر دایریز کمک شد برای آموزش زبان، یا شوق گوش دادن و فهمیدن زبان کمکی شد برای دیدن این سریال! با هر کدوم از معلم های زبان خاطره ای دارم که وقتی یادم میاد دلم هوای اون روزا رو می کنه و دلم براشون تنگ میشه و به سرم میزنه باز برم تو همون محیطا. البته این بار به عنوان یه معلم زبان :)


+ موزیک دانلود می کردم. یا از وقت آزاد داشتن بود، یا از سرخوشی بیش از حد، یا نامحدود بودن حجم اینترنت خونه ی بابا! هر نوع آهنگی گوش میدادم. هر چیزی جای خودش. غمگین، شاد و شیش و هشت، قدیمی و زیرخاکی، راک، رپ... اما الان حق انتخاب رو از خودم گرفتم! کانال های اون ور آبی تصمیم می گیرن چی پخش کنن و من چی گوش بدم. یکی از مشکلاتم دسته بندی گروه موسیقی تو لپ تاپمه. انقدر به هم ریخته اس آهنگام که ناامیدانه دست از دانلود کشیدم تا اوضاع رو از اینی که هست بدتر نکنم! خوشحال میشم یه آدم خیلی با حوصله بیاد لپ تاپمو مرتب کنه ^___^


دیگه یادم نمیاد عادت ها و کارهای گذشته ام.

فقط این روزا برگشتم به همون ورژن قبلی (به جز درس و ریاضیات). کتاب های لغت زبان رو برداشتم و مرور می کنم. امروز دنبال گرامر گشتم توی اینترنت و واقعاً مطالب خوبی پیدا کردم و تونستم گرامر رو تقریباً یه دوره ای بکنم. مثل قدیما شروع می کنم با خودم بلند بلند انگلیسی صحبت می کنم، انگلیسی فکر می کنم. این خودش یه روش مرور زبانه!! یه ساعتایی از روز هندی می رقصم!! یه وقتایی فارسی، یه وقتایی می دوئم.چشمامو می بندم و تصور می کنم جایی هستم که دوس دارم. به درک که جسمم نمی تونه بره، روحم و ذهنم که می تونه بره! ذهنم رو می برم خرید، مهمونی، پارک. دیوونه هم نیستم :|

دلخوشی این روزای من لیست کتاب هاییه که روز به روز طویل تر میشه و مجبورم به خاطر مشکلات مالی فقط چندتاشو بخرم! و مهم تر از خریدن کتاب ها، قراریه که واسه خرید کتابا دارم. قرار با دوستام. بعد از 3-4 ماه می خوام دوستامو ببینم، اونم دور از خونه و خیلی راحت و آزاد! البته سعی می کنم خیلی زیاد بهش فکر نکنم که خودمو چشم نزنم :))


این روزا همه چی خیلی شیرین تر و شلوغ پلوغ تر از قبله

79. ناپلوئون هم آدم عجیبی بوده!

داستانی از ناپلئون
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

-منبع:عصرایران

78. انگیزه چیز خوبی ست

+چند روزیه که صبح تا شب باید موزیک گوش بدم. تلویزیون روشنه و موزیک پخش میشه. حتی یه وقتایی سرسام می گیرم ولی نمی تونم این لعنتی رو خاموش کنم! :))


+استاد عشق رو خوندم. کادوی تولد الی به ستاره بود که تو این چند ساله وقت نشده بود بخونم و هی فراموش شده بود. کتاب خیلی خوب بود و با اینکه نکات مثبت و آموزنده خوبی داشت و خیلی چیزا یاد گرفتم، اما برای اینکه نشون بدم واقعاً چیزایی یاد گرفتم باید بهشون عمل کنم. به اینجا که می رسم می بینم نه، یاد نگرفتم، من فقط فکر می کنم که یاد گرفتم.. من هنوز همون آدم قبلی ام. قورباغه ها همچنان از سر و کولم بالا میرن و روز به روز بزرگ تر میشن و قورت دادنشون سخت تر میشه.


+ 3ماهه که تصمیم گرفتم از نمایشگاه کتاب امسال کتاب های درسی بگیرم و بخونم برای کنکور ارشد، اما الان که نمایشگاه داره نزدیک تر میشه، شک و دودلی منم بیش تر میشه که واقعاً قراره این کتابارو بخونم و حتی نتیجه بگیرم؟ اگه بخرم و نخونم چی؟ اگه بخرم و یه کم بخونم و بعد رها کنم چی؟ اگه بخرم و به خیال خودم بخونم اما نتیجه نگیرم و قبول نشم چی؟ خوب می دونم که نباید به این چیزا فک کنم و اگه همه قرار بود اینجوری فک کنن که هیچ کس هیچ پیشرفتی نمی کرد، اما دست خودم نیس که این افکار پلید میان سراغم :| 

اما به هر حال بن تخفیف نمایشگاه کتاب رو گرفتم و قراره خرجش کنم. حالا یا کتاب درسی می خرم یا کتاب شعر و داستان و این حرفا :) وای کاش به جای 80 تومن، 800 تومن بن داشتم :دی


+ من خیلی پیتزا دوست دارم. خیلی از فست فودهای تبریز رو امتحان کردم و پیتزاهای چنچنه رو از همه بیش تر دوست دارم. خیلی وقتا تصمیم می گیرم این دفعه ساندویچ بخورم اما همیشه پیتزا و پنیرش گولم می زنه و از امتحان بقیه غذاهاش محروم میشم!! فقط اینجا یه همبرگری هست که خیلی معروفه "همبرگر ملکی" من اصلاً از اسمش خوشم نمیاد ولی اینطور که میگن بهترین همبرگرای تبریزو داره. تا حالا هم قسمت نشده امتحان کنم چون ساعت 9 - 9:30 غذاش تموم میشه :| اما دوباری که اینجا همبرگر خوردم، همبرگر دلستان رو خیلی دوست داشتم و فکر نمی کنم بهتر از اون تو تبریز وجود داشته باشه.

خلاصه مطلب اینکه من هر چقدر هم پیتزا و همبرگر بخورم سیر نمی شم. سعی می کنم از غذاهای فست فودی دوری کنم چون واقعاً می دونم که چه ضررهایی داره، اما چه کنم که عطش فست فود بعد از دو روز دوباره سراغم میاد و با فکر پیتزا دلم آب میشه. من عاشقشم


+ خیلی حرفم نمیاد و نوشتن این پست 2-3 ساعت طول کشید. فقط نوشتم که بدونم چی تو ذهنم هست. خیلی وقتا اینجوری میشم که کلی حرف تو مغزم هست ولی رو زبونم نیست. نوشتم که بدونم این روزا چجوری هستم و راه حلی پیدا کنم که دیگه این شکلی نباشم.