متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

38. دوره طلایی

من اومــــــدم ^_^


هفته پیش که تهران بودم و حسابی بهم خوش گذشت. مهمونی و تفریح و خواب، به مقدار زیاد موجود بود!


پنجشنبه شب هم خیلی خوش گذشت. یه شام اساسی مامان درست کرد (جوجه چینی) انقدر خوردم داشتم منفجر می شدم.. البته انقدر که میگم مربوط به اون روزاییه که اشتهام کور شده بود. کاش الان بود به کسی مجالِ خوردن نمیدادم! شب هم رفتیم بیرون و انقدر دنبال بستنی گشتیم که آخرش رفتیم یه ایستگاه تصفیه خون و یه بستنی انار خوردیم که از تعریفش میگذرم!! چون دهنم آب میفته. فقط اینو بگم که در حد معجون بود بستنیش.. بستنی و لواشک و ژله و رب انار....!!


جمعه هم بعد از صرف نهار چلوکباب و جمع کردن چمدونم راهی تبریز شدم. با هواپیما اومدم و خیلی هم خوب بود که مثل همیشه که هواپیما سوار میشم سردرد نگرفتم. شب که رسیدم علی اومد دنبالم و شام رفتیم باغ پیش فامیل شوهر. تا به خودمون بجنبیم ساعت 1 شده بود. برگشتیم خونه و خوابیدیم تا من صبح زود بیدار بشم و برم بیمارستان برای شروع کارآموزی.


صبح که با علی رفتم بیمارستان و دیدم به جز من 6 نفر دیگه اونجان و یه نفر دیگه هم قراره بیاد و حسابی شلوغ میشه. مسئول تجهیزات پزشکی گفت که باید دو گروه بشید و اولویت با کساییه که زودتر اومدن. و این یعنی من بی اولویت ترین فرد بودم. گروه دوم قرار شد از 15 شهریور بیان و من دل تو دلم نبود که بقیه بگن ما شهریور میایم!! که خوشبختانه همینطورم شد! چون اونا دوتا دوتا با هم بودن و گروه اول یه نفر جای خالی داشت من با گروه اول افتادم که اعضاشم خیلی بیشتر به دلم میشینن!!! و اینجوری شد که کارآموزی من از 18 مرداد شروع شد و تا 13 شهریور ادامه خواهد داشت.


من از اول که وارد رشته مهندسی پزشکی شدم عاشق این بودم که توی بیمارستان کار کنم. و الان که میرم بیمارستان و محیط اونجا رو میبینم، با اینکه تحمل شرایط بیمارستان بعضی وقتا سخت میشه، ولی من هنوز کار توی بیمارستان رو ترجیح میدم و هر روز که میگذره بیشتر دوست دارم که توی یه بیمارستان استخدام بشم. ای کاش که اینجوری بشه..


از شنبه هم هر روز زود بیدار میشم و قبل از رفتن هم برنج خیس میکنم برای ناهار و از شب قبلش هم خورشت رو آماده میکنم یا بعد از اومدنم از بیمارستان آماده میکنم. بالاخره احساس میکنم منم تو این جامعه دارم زندگی میکنم و تو خونه زندانی نشدم. کاش کارآموزیم هیچ موقع تموم نمیشد :( مثلاً برگشتم رو با سه مسیر تاکسی میام، برای خرید کوچیک، کارِ نرم افزاری، اسکن فرم، و .. خودم میرم و میام. یا مثلاً شنبه عصر برای یه برنامه که رو لپ تاپم نصب نمیشد رفتم پیش دختر عموی شوهرم و چند ساعتی بیرون از خونه بودم.. اینا هم دلخوشیه دیگه!


کار پروژه رو هم هنوز شروع نکردم و همچنان منتظم استادم منبع بهم معرفی کنه!


از بیماریم هم بگم که هنوز تموم نشده :| :|

پریروز توی بیمارستان یه ذره احساس کردم داره به گلوم فشار میاد، ولی نه دردی داشت نه سوزشی، دیگه یادم رفت تا شب که دوباره حس کردم گلوم داره فشار داده میشه. رفتم جلوی آینه و در کمال ناباوری دیدم ته گلوم شدیداً باد کرده و چنان چرک سفیدی کرده که تو عمرم ندیدم.

فرداش (دیروز) که از بیمارستان برگشتم و ناهار خوردم رفتم خونه ی مامان علی تا بعد از ظهر بریم دکتر و اگه احتیاج باشه آزمایش. دکتر با دیدنم چشماش گرد شد و گفت وضع گلوت افتضاحه و یه هفته طول میکشه تا این چرک از گلوت پاک شه. حتی گفت که در صورت رعایت نکردن ترتیب و ساعت داروها و نصفه نیمه رها کردنشون بیماریم به رماتیسم قلبی تبدیل میشه!! یه عالمه دارو داد و تاکید کرد که تا آخرش مصرف کنم و همونجا هم دوتا آمپول زد. یه آمپول پنی سیلین و دگزامتازون هم داشتم که امروز بعد از بیمارستان با دوستم رفتم زدم. آزمایش رو هم قرار شد یه هفته بعد که عفونت بدنم کمتر شد برم بدم و بدنم رو یه چکاپ بکنم.


دیشب هم همه حوصله مون سر رفته بود و خونه هم خیلی گرم بود، با خواهرشوهرا و فامیلای شوهرشون رفتیم پارک و شام خوردیم. بعدش هم رفتیم شهربازی و من چون میترسیدم که اگه جیغ بزنم گلوم طوریش بشه به جز قطار و آبشار نتونستم چیزی سوار بشم!! ولی در کل خیلی خوش گذشت، همین که بعد از مدتها یکی دو ساعتی با شوهری بگو بخند کردیم خودش خیلی چسبید.


احساس میکنم یه سری حرفام مونده که میخواستم تعریف کنم. فقط چون خیلی پراکنده بودن از دهنم پرید :|


برای حواس پرتی من هم دعا کنید لطفاً :دی




+پی نوشت: عنوان مطلب مربوط به دوران طلایی کارآموزیه :دی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد