متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

متولد آخرین روز بهار

دفتر یادداشت مجازی من...

37. خلاصه یک ماه گذشته + سفرنامه حج عمره (2)

امیدوارم تو این پست بتونم تموم کنم حوادث گذشته رو، و بالاخره آپ دیت بشم و به روز بنویسم!

اول از همه دوتا موردی که مربوط به مکه بود و یادم رفته بود بگم.

یکی اینکه ما چون وقتی رسیدیم مکه ماه شعبان بود و مُحرِم شدیم، بعد از اینکه ماه عوض شد و وارد رمضان شدیم میتونستیم یه بار دیگه هم مُحرِم بشیم و انگار که دو بار رفتیم حج! و چون همون احرام اول هم چندان بهمون نچسبیده بود برای بار دوم هم رفتیم اعمال رو انجام دادیم، هم خیلی زودتر تموم شد، هم خیلی همه چی با حوصله بود و کلی بهمون چسبید.

مورد بعدی هم این بود که ما بدون نوبت و با فیش زوج جوان رفتیم، یعنی بعد از عقدمون که اقدام کردیم بهمون فیش دادن که این فیش بدون نوبت و با مدت محدودی بود که اگه نمیرفتیم باطل میشد. به همین مناسب هم بهمون یه قرآن هدیه دادن که خیلی دوستش دارم.

روزی که رسیدیم تبریز رفتیم خونه مادرشوهر و به مدت 3 روز اونجا بودیم. با اون همه خستگی و مریضیایی که گرفته بودیم و دلتنگی واسه خونه و زندگی خودمون مجبور بودیم بمونیم اونجا. فرداش یعنی سه شنبه مهمونی مکه ما بود! تا عصر که داشتیم کار میکردیم، عصر هم تو یه تایم 2 ساعته رفتیم خونه دوش گرفتیم، آماده شدیم، من رفتم لباس خریدم، بدو بدو رفتیم خونه مادرشوهر تا باز به کارا برسیم. مهمونی ای که من فکر میکردم به مناسبت برگشتن من از مکه است، بعد دیدم هم مهمونی افطار مادرشوهرم بوده، هم پاگشای فامیل های داماد جدید بوده! و از 100 نفر مهمون، فقط 20 نفر مهمونای من بودن و سهم من 20% این مهمونی بوده، و فقط شنیدن منت های خواهرشوهر بزرگه نصیبم شد. که آآآآآی چه قدر کار کردیــــم، وااااای چه قدر خسته شدیــــــم. من فقط به خاطر جیب بابامه که این همه کار میکنم که تو خونه مهمونی بدیم، وگرنه من واسه هیـچچ کس کاری نمیکنم و این حرفا که گریه ی منو درآورد.

بعد از اون هم شنبه افطار مادرشوهر خواهرشوهر کوچیکه مارو دعوت کرده بود، که رفتیم رستوران و خواهرشوهر بزرگه عین ... برای ما قیافه گرفته بود، نه درست و حسابی حرف زد، نه نگاه کرد. بعداً هم که مادرشوهر پشت تلفن به من گفت آره اون شب چرا حرف نزدی؟ ناراحت بودی؟ میم (خواهرشوهر بزرگه) گفته زیاد حرف نزدی، احساس کرده ناراحت بودی، منم گفتم نه اتفاقاً من حرف زدم، میم بود که ناراحت بود و همه اش داشت با گوشی بازی میکرد، من فکر کردم حتماً باز با شوهرش دعوا کرده!!! و همین جمله کافی بود که دیگه حرف اضافه نزنن!!

بعد از اینکه رسیدم تبریز تا 21 رمضان نگران کارآموزیم بودم که درست شده یا نه. اونم فهمیدم چون پدرشوهرم رفته دنبالش و اونا هم الکی فرستادنش پی نخودسیاه، و الکی بهش دل خوش کنک دادن، اصلاً کارم تو اداره هاییه که هیچ ربطی به کارآموزیم نداره. خداروشکر قبل از اینکه خیلی دیر بشه خودم رسیدم و دو سه روزه کارامو درست کردم و منتظرم از 18 مرداد کارآموزیم شروع بشه. بگید الهی آمین! :دی

بعد از اون هم که موج مهمونی ها به راه بود. مهمونی برادرشوهر، خواهرشوهر، عموی شوهر، خاله، دایی، عمو... دو سه شب باغ بودیم، شبایی هم که هیچ کدوم نبود خونه مادرشوهر بودیم. یعنی من از وقتی از مکه برگشتم کلاً 3 روز خونه بودم! و واقعاً دیگه شور مهمونی دراومده بود و حالم از هرچی مهمونی بود به هم میخورد!!

بالاخره عید فطر رسید و دوشنبه شب قرار بود مامان اینا بیان تبریز و بابا برای کارش بره ترکیه. من از دوشنبه صبح شروع کردیم به تمیز کردن خونه و درست کردن افطار برای بابا. اما همین که به وسطای کارای خونه رسیدم وقت ناهار شد، دیگه حتی قدرت نفس کشیدن و خوردن ناهار نداشتم!! به زور یه کم ناهار خوردم و به بقیه کارام رسیدم تا افطار شد. مامان اینا رسیدن و افطار خوردن. شب ساعت 11 بابا رفت ترکیه، ما هم پاشدیم رفتیم خونه مادرشوهر برای عید دیدنی. سرگیجه و کمر درد و پادردی داشتم در حد تیم ملی!! انگار که چندین کیلومتر پیاده روی کرده باشم!

به زور تحمل کردم تا رفتیم خونه، ولی دیگه تو خونه داشتم میمردم. یهو تب شدید گرفتم و سردرد وحشتناک.. همه بدنم درد میکرد. یه ژلوفن خوردم و خوابیدم. خیلی میترسیدم که عفونت رحم گرفته باشم! چون شنیده بودم علائمش همین درد شکم و کمر و تبه. فرداش رفتیم خونه مامان بزرگم،که دیگه واقعاً من چشمامم باز نمیشد. ظهر علی اومد و رفتیم بیمارستان. اول بیمارستان زنان و زایمان رفتیم که بدون معاینه گفت هیچیت نیست، بعدم گفت حالا میخوای برو یه آزمایش بارداری بده :| یعنی نه علائم تشخیص داد، نه فهمید چمه، الکی از سرش باز کرد! خوب جواب آزمایش معلومه که منفی بود.

بعد از اون رفتیم یه بیمارستان دیگه، دکتر عمومی با دیدن حال و تب شدیدم و معاینه شکمم، فوری گفت شما تازگی بدنت عفونت داشته که مونده تو بدنت، رفع نشده و الان زده به شکمت. سرم و آمپول مسکن قوی و استامینوفن و چرک خشک کن تجویز کرد. تا 3-4 روز تب شدید داشتم و بدنم حسابی کم آب شده بود. هنوز که هنوزه بدنم ضعیفه و واقعاً بی اشتها شدم. جوری که به وسطای غذام که میرسم دیگه حتی قاشق رو نمیتونم بذارم توی دهنم :(

شنبه صبح با مامان اینا اومدم تهران و برای اولین بار علی رو تنها گذاشتم پیش مامانش. خیلی نگرانم و استرس دارم که علی حرفایی بشنوه که تو زندگیمون تاثیر منفی داشته باشه. شنبه فقط استراحت کردم و دیروز بعد از ظهر با مامان و ستاره رفتیم بازار. بالاخره بعد از مدتها برای خودم خرید کردم. خریدی که دوس دارم. خریدی که نیاز دارم. تو این مدت کاملاً افسرده شده بودم. بزرگترین تفریحم خونه ی مادرشوهر بود!! جایی که ازش بیزارم. شب هم همه مون رفتیم بیرون. شام خوردیم و رفتیم پارک قیطریه. کلی پیاده روی کردیم، عکس گرفتیم. بالاخره تونستم عکس وایبرمو عوض کنم!

امروز بعد از ظهرم رفتیم خونه یکی از دوستامون و چندتا دوست دیگه مونم که اونجا بودن دیدم. دلم برای این دورهمی ها و بگوبخندا تنگ شده بود.

تو این چند روزه حالم خیلی بهتر شده. البته هنوز تو غذا خوردن مشکل دارم، هنوز سرم و چشام درد میکنه. هنوز نتونستم خودمو با شرایط شاد وقف بدم!! ولی خیلی بهترم. انرژیم از صفر به 40% رسیده. خیلی افسرده بودم. هرکاری میکنم نمیتونم شاد باشم. علی خیلی بی حال و گرفتار کاره. من اصلاً نمیتونم این وضع رو تحمل کنم و برای همینم اینقدر مریض و بیحالم. اوایل که الکی شاد بودم که زندگی برای من و علی جذاب بشه، انقدر علی بی ذوق بود و درگیر بود و مسخره ام کرد که دیگه بیخیال این کارا شدم.. شدم ساکت و بیحال. :( دیگع دوست ندارم اونجوری باشم، اونجوری زندگی کنم. ولی میدونم وقتی برگردم تبریز باز همون آشه و همون کاسه. باز ما در هفته 4 روز و شب خونه مادرشوهریم. باز من روزا تو خونه زندانیم. باز من نه میتونم تا مدتها واسه خودم خرید نه میتونم به خودم برسم نه میتونم واسه خودم کاری انجام بدم.

یه چیزی که دیروز خیلی ناراحتم کرد و اعصابمو خرد کرد صحبتم با مادرشوهر بود. زنگ زد و کنار خواهرشوهر بزرگه هی به من گفت به خودت برس، بخور یه کم قوی شی، بخور یه کم چاق بشی، مردا زن چاق دوست دارن، نگاه کن میم رو. ببین میخوره هم به کاراش میرس هم به بچه اش میرسه. نگاه نکن علی میگه من زن لاغر دوست دارم، اون به تو اینجوری میگه که ناراحت نشی، وگرنه فردا میره خیانت میکنه بهت!!! میم هم از اونور با خنده گفت معلومه ببین مرد دوست داره دستش بخوره به گوشت یا استخون؟؟!!! هر هر هر

انقدر از این حرفا حرصم گرفت که دلم میخواست کله شونو بکنم. انقدر کوته فکر و احمقن، انقدر پرروَن که به خودشون اجازه میدن با من اینجوری صحبت کنن. منم هیچ جوابی ندادم ولی همین که برسم تبریز حالشونو میگیرم میام اینجا تعریف میکنم!!!

دیگه همین. به حد کافی غیبت کردم! حوصله عکس گذاشتنم نداشتم فعلاً، شاید بعداً...

نظرات 1 + ارسال نظر
ELi پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 20:31 http://khuneyemajazieli.blogsky.com/

خوب شد آپدیت شدی
چه ماجراهایی ! :( خوبهرفتی تهران یه عالمه انرژی می گیری تازه وقتی برگردی همه چیو می گیری دستت و اونجوری که دوست داری زندگی می کنی :>
بهاره به این حرفای خاله زنکی اهمیت نده فقط هر چی همون لحظه دوست داری جوابشونو بده تو دلت نمونه ولی بعدش فراموش کن :* حتما میشه


آره به خدا الان حسابی انرژی گرفتم.. خدا کنه... تو این یه هفته همه چیم رو برنامه بوده خیلی حالم خوبه
نمیشه اهمیت نداد، منم اولا اهمیت نمیدادم ولی بعد یه مدت دیگه نمیشه. آخه مشکلم اینه که همون لحظه جواب مناسب به ذهنم نمیرسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد