الان من مثل خر تو گل گیر کردم..
من یه اشتباه بزرگ کردم و نمیدونم چبران شدنیه یا نه.
یاد اون روزی میفتم که به مامان گفتم مگه من میخوام برم تبریز که شماره میدی به این خواستگارا؟؟
الان میشینه گریه میکنه که چرا میری تبریز
میشینم گریه میکنم که چرا میرم تبریز
من پشیمون نیستم
من علی رو خیلی دوست دارم
زندگی بدون اون اصلاً برام قابل تصور نیست
ولی میترسم که وسط راه کم بیارم
میترسم یهو ولش کنم
دوست دارم زودتر تموم شه
زودتر برسم به چند ماه دیگه
زودتر تواناییامو ببینم
ببینم تونستم از پسش بر بیام
اگه نتونم چی؟ اون وقت باید چیکار کنم؟
میدونم که بعد یه مدت خونه ام میشه وطنم، هیچ جایی برام دلچسب تر از خونه ام نمیشه.
فقط من هنوز ته دلم دوست دارم که تهران باشم
ولی من اشتباه نکردم
نمیدونم اصلاً
گریــــــــــــــــــــــــــــــه
خدایــا شکرت که ایـــن همه پول داریم که هرچی نیاز دارم واسه خونه ی آینده ام میخرم.. مرسی خدا
واقعاً این همه خرید میکنم دیگه روم نمیشه حتی از بابام تشکر کنم.. با این که میدونم حسابی دستش تنگه.. کم نمیذاره برام و البته منم واقعاً از خیلی خریدای الکی و غیرالکی صرفنظر کردم.
چهارشنبه رفتیم بازار با مامان.. انقدر وسایل خریده بودیم وسط بازار فقط داشتم نُت برداری میکردم که یادم نره چی خریدم!! آخرشم نیازمند یکی از این چرخیا شدیم! همون 10-15 قدمی هم که خودمون وسایلارو ورداشتیم منجر به کمردرد و گردن درد شد! دیشب مامان یک خروار پماد رو مالید به گردنم و ماساژ داد، امروز یه کم بهتر شدم .
دیروز هم با ستاره رفتیم هفت تیر مانتو ببینیم، انقدر شلوغ بود که تند تند دو سه تا مغازه رو نگاه کردیم و بیخیال بقیه اش شدیم.. وای رفتیم پیراشکی خسروی خوردیم با ستاره، بسیار هم خوشمزه بود ^_^
راستی یه آقایی هم با ظاهر عجیب دیدم.. انگار همین الان با ماشین زمان از دوران قاجار اومده بود.. جلیقه ی قرمز و طلایی، پالتوی بلند سیاه، عصای چوبی و از این کلاه ها گذاشته بود. همه داشتن اینجوری نگاش میکردن. اومدیم خونه ستاره گفت کاش باهاش عکس میگرفتیم.. بابام گفت این همیشه تو خیابون منوچهری میره میاد ولی کسی تا حالا باهاش عکس نگرفته!
امروز علی گفت چرا به مامان من یه زنگ نمیزنی؟ فکر کردم دو سه روز پیش باهاش صحبت کردم ولی دیدم 8-9 روز پیش حرف زدیم :دی خوب میدونن سرم شلوغه، روزی یک یا دو بار میرم خرید، خوب این مدت اونا زنگ بزنن. تازه شم من میونه ی خوبی با تلفن ندارم، وقتی هم که زنگ میزنم به مامانش انقدر هول هولی سلام احوالپرسی میکنه و هی میگه دیگه چه خبر؟ چه خبر؟ چه خبر؟ نه میذاره من حالشونو بپرسم نه میتونم حتی جوابشو بدم. بعد از دو دقیقه هم که قطع میکنم تلفن رو ضربان قلبم رو 120 عه :| واسه همین تنبلیم میاد زنگ بزنم بهش امروزم که از صبح دارم دنبالش میگردم پیداش نمیکنم :))
دیگه این که جمعه است، منم دلم هوای یارو کرده. واقعاً این 21 روز خیلی سریع گذشت، واسه اونم زود میگذره چون سرش حسابی شلوغه. ولی دیگه کم آورده باز شروع کرده کی میای؟ بیا دیگه..مامان اینا هم که میگن صبر کن یکی دو هفته دیگه که میخوایم وسایلتو بفرستیم تبریز با بابا میری دیگه. نمیدونن یکی دو هفته واسه من یعنی خیلیباید پرو لباس عروس رو بهونه کنم برم
عصرم چهارتایی رفتیم بیرون اصلن خوش نگذشت :| بیچاره بابام هی میخواد خوش بگذره، ستاره و مامان نمیذارن که. ستاره هی بهونه میگیره خودشو لوس میکنه، مامان هی ضدحال میزنه. بابا رفت شیرینی خرید فقط من ذوق کردم. گفت بریم سینما دید هیشکی استقبال نکرد. خوب این یکی رو دیگه تقصیر ما نیست، فیلما مسخره بودن همه شون. طفلکی بابام
بعدشم که اومدیم خونه مامان هی منو بغل کرد هی گریه کرد هی گریه ی منو درآورد، خوب من که نمیخوام برم دیگه نیام، خیلی وقتا میگم کاش شوهر نمیکردم که مامانم دیگه گریه نمیکرد، ولی میگم خوب نمیشه که.. مگه خود مامان انقدر عجله نداشت که من شوهر کنم؟ :| هعی
بله دیگه الان واقعاً دلم میخواد این روزای سخت زودتر بگذرن. هرچند که اگه بگذرن میرسیم به روزای سخت تر خانه داری و دوری از مامان و بابا و ستاره، ولی اون موقع دیگه استرس نداره؛ انشاالله!
من عاشق بوی بارونم.. یکی از زیباترین چیزایی که خدا آفریده بوی بارونِ.. یه حسِّ خوبیه.. بوی خاک.. خدایا شکرت واسه این همه زیبایی ^_^
+ از صبح پنجره ی اتاقمو هی باز میکنم که صدا و بوی بارون بپیچه تو اتاقم. ولی سرده
دیشب عجب شبی بود. به قول ستاره خانوادگی جنّی شده بودیم :))
امان از این بیخوابی اول شب و پرخوابی صبحای من :( هرکاری میکنم نمیتونم برنامه مو تنظیم کنم.. دیشب از ساعت 12 تو رخت خواب بودم ولی 1:30 تونستم بخوابم بعد تا ساعت 4 هی بیدار شدم و گلاب به روتون هی رفتم دستشویی! دیگه خوابم نبرد.. رفتم یه سر به ا.ی.ن.س.ت.ا.گ.ر.ا.م و ف.ی.س.ب.و.ک بزنم دیدم همه خوابن اونجا هم خبری نبود.. از بیکاری پاشدم رفتم حموم :)) اومدم بیرون رفت سر یخچال یهو یکی گفت بهـــــــــاره چیکار داری میکنی؟ من در حالت سکته ی کامل : بابا کجایی نمیبینمت تو تاریکی؟؟ پاسخ: من اینجام. حموم بودی؟!! بهاره: آره، شب بخیر..
رفتم تو تختم دراز کشیدم یه ربع خوابیدم باز یهو پریدم.. دیدم حوله رو سرم مونده دارم یخ میزنم. پاشدم اونو باز کردم دوباره بیدار نشستم. ساعت نزدیکای 6 بود خوابم برد.. دوباره ساعت 6:45 بیدار شدم دیدم ستاره داره آماده میشه بره مدرسه. رفتم موهامو با سشوار خشک کردم و بعدش نشستم با ستاره صبحونه خوردم.. نون پنیر گوجه خیار.. انقدر چسبید :) ستاره میگفت ساعت 5 کی اومده بود تو اتاق؟ اومد تو اتاق یه چرخی زد منو نگاه کرد بعد رفت:)) میگم خوب لابد بابا بوده دیگه. که بابا گفت نه من نبودم
دیگه اومدم تو اتاق 7:30 خوابم برد تا 11.. صبحم 10:30 کلاس داشتم علی 10 زنگ زد بیدارم کرد. یه لحظه چشمامو بستم بعد اومدم کامپیوترو روشن کنم (مجازی میخونم یادم نیس گفتم یا نه! ) دیدم ساعت 11 شده!!!
خلاصه اینکه الان با یه قیافه ی 6 در 4 و رنگ پریده نشستم پای کامپیوتر.. دیدم خیلی رنگ و روم پریده اومدم آرایش کنم. رژ قرمز رو پوست سفید. شبیه زامبی ها شدم
دیگه بگم از کارتای عروسی که پنجشنبه آماده شد و بابا آورد خونه. کارتارو دیدم داشتم سکته میکردم.. یه عــــالمه اکلیل داشت!!!!!کارت نمونه ای که تو مغازه بود انقدر مشتریا دست زده بودن اکلیلیاش ریخته بود من اصن متوجه نشدم این اکلیل داره، اونم ایــــن همـــــــــه!! منم که وسواس!! رفتم نشستم تو حموم دونه دونه کارتارو با سر انگشتام سابیدم تا اکلیلاش بریزه.. این همه اکلیل کف حموم بود..تازه اینا مال نصف کارتا بود! اینم وضع دستای من بود. تا آخر شبم کمرم داشت از درد میکشت منو :) و اینم تصویر نهایی
راستی پنجشنبه نه کسی بود به من کادوی ولنتاین بده نه کسی بود من بهش کادوی ولنتاین بدم... 600 کیلومتر دور بودیم از هم. ولی قول دادم سال دیگه جبران کنیم.
میخواستم از مبلامم که جمعه خریدم بگم ولی دیگه وقت و حوصله نموند. من برم یه چایی و میوه بخورم، اگه خدا بخواد امشب زود میخوابم... فردا هم که باز کلاس دارم اگه خواب نمونم، خرید هم باید بریم..
شب بخیر ^_^
سلام ^_^
با این همه فاصله و تفریح در طول تعطیلات بین ترم، هنوز هم حس خستگی و بی حوصلگی ادامه داره.. کلاسای ترم جدید از شنبه شروع شده و حضور من سر کلاس ها بی فایده تر از در و دیوار و پنجره است
خوب آقا من درگیری های ذهنی مهمتری نسبت به درس دارم :دی اگه انقدر تو درسا عقب نبودم این ترم مرخصی میگرفتم.
39 روز دیگه عیده! 46 روز دیگه عروسیمه! من هنوز تو شوکم! من کی شوهر کردم آخه؟! چرا همه چی رو دور تنده؟! برای خداحافظی با این خونه نهایتاً 34 روز دیگه وقت دارم. تو این یک ماه باید تمام خریدا و جمع کردن وسایل و خورده ریزام تموم بشه.. قبل از عید باید بریم تبریز. برای چیدن آشیانه ی دو کبوتر عشق :دی ولی من عجله ای واسه رفتن ندارم!
از استرس همه اش میخوابم.. مشکلی که همیشه دارم. البته شبا تا خوابم ببره ساعت 3:30 میشه، ولی صبح و ظهر و بعد از ظهر و عصر، تا خانواده حواسشون نیس میپرم رو تخت و تا به خودشون بیان من تو خواب عمیق ام! همش هم خواب میبینم.. خوابای عجیب و طولانی.. یه مشکل دیگه هم اضافه شده. ریزش مو :( هرچی هم ماسک میزنم و شیر میخورم بی فایده اس انگار.
دیروز رفتم کارت عروسی گرفتم. قبلنا فکر میکردم خرید کارت عروسی یکی از بهترین قسمت های عروسیه. ولی خوب با توقعات بالایی که من دارم، کارت عروسیم اصلاً به دلم ننشست. کارتایی که خوشم میومد برای 100 نفر 300 - 400 هزار تومن میشد. البته اگه همه مثل من بودن و کارت عروسی رو نگه میداشتن اشکالی نداشت. ولی وقتی میبینم همه پاره میکنن و میندازن تو سطل آشغال دلم نیومد این همه هزینه کنم. حالا اینی هم که خریدم رو میترسم علی ببینه بگه این چیه رفتی خریدی دهاتی :| اصلاً منو بگو که تو فکر جیب شوهرم! من که بهش گفتم خودت برو بگیر، نرفت. میخواست خودش بره بخره :دی والا (بهاره عصبی میشود)
من الان انقدر عصبی شدم که حتی نشستم سر یه موضوع بیخود گریه کردم :)) :((
حوصله ندارم خوب چیه؟؟ احتیاج به یک روانشناس دارم :| شایدم روان پزشک.
تا اطلاع ثانوی تو لاک تنهایی هستم.. دورم سیم خاردار کشیدم -_-
سلـــــــام
نگاه کن گرد و خاک اینجا رو.. بازگشت پیروزمندانه ی علی همچین سرمو گرم کرد وقت نکردم یه سر به اینجا بزنم!
اول از بازگشت علی بگم که قرار بود شنبه صبح ساعت 8 برسه تبریز، پرواز کنسل شد!! شد یکشنبه صبح.. باز هی منتظر شدیم... هوای تبریز به قدری آلوده بود که هواپیما نتونست فرود بیاد، برد ارومیه پیاده شون کرد بقیه راهو با سواری اومدن بالاخره یکشنبه بعد از ظهر علی با کوله بار سوغاتی هاش تشریف فرما شد
منم که از فرداش درگیر امتحانات بودم، سه روز پشت سر هم امتحان داشتم.. آخر هفته هم مامان اینا اومدن تبریز... برای مهمونی و خرید عروسی و ... مامان اینا یکشنبه برگشتن تهران.. از فرداش هم روزی نیست که بازار و خرید نرفته باشیم!!
خریدامون تقریباً رو به اتمامه و من احتمال 99% روز 7 فروردین عروس میشم
این همه خرید و نگرانی ذهنی خیلی خسته کننده است، مخصوصاً که همه چی با عجله بشه!
تــــازه تصور کن هنوز خستگی امتحانات تو تنم مونده، با این نمره های درخشان ولی خوب قول میدم از ترم دیگه تو خونه ی خودم عین آدم بشینم درس بخونم