و اون چیزی نیست به جز افسردگی قبل از امتحانات!!
داستان از وقتی شروع شد که دانشجو شدم :| ترم اول همه چیزو به شوخی گرفتم ولی هرگز یادم نمیره دو هفته ای که امتحان داشتم پلک پایین چشم چپم از استرس میپرید!!!
ترم های بعدی اومدن و رفتن تا من به اینجا رسیدم ( نمیگم دقیقاً به کجا که نفهمین چند ترمه تموم خواهم کرد! ) و همچنان بی عرضگی های طول ترمم ادامه داره تا یک ماه مونده به امتحانا، و در این نقطه اس که افسردگی شدید می گیرم و به جز خواب، وبگردی و زل زدن به یه نقطه عملاً قادر به انجام کار دیگه ای نیستم.
البته بگم از اطرافیان که در تیررس حملات من قرار میگیرن، بعضی ها این یک ماه از دست من فرار میکنن و کاملاً مشخصه که سنگر گرفتن، بعضی های دیگه هم سعی میکنن بهم انرژی مثبت بدن، اکثر این بعضی ها هم همکلاسی های خودم هستن!! یعنی خودمون به خودمون انرژی مثبت میدیم و انرژی مثبت همو دفع میکنیم :))
با اینکه میدونیم این بلا هی سرمون اومده و همیشه همین آش بوده و همین کاسه و همیشه هم اضهار ندامت و تصمیم جدیِ از ترم دیگه میخونم رو در پی داشته، ما همچنان همونیم که بودیم و قصد نداریم عوض شیم! آخه خودمونیم اینطوری بیشتر خوش میگذره :|
خلاصه اینکه امیدوارم این ترم دیگه سرم به سنگ بخوره که بتونم بقیه ی واحدا ( یعنی نصف دوم واحدا ! ) رو پاس کنم و خلاص شم از این مبحث!! در ضمن آبروم بیشتر از این جلوی خانواده ی خودم و شوهرم نره!! بله این جمله ی آخر دردناک ترین قسمت واقعیت بود که منِ پررو به همینشم همیشه میخندم
و من الله توفیق
دیشب با این واقعیت روبرو شدم که 3 هفته مونده همش !
ولی همچنان حسّش نیس... میدونی.. :(